وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

در آستانه ۲۸ سالگی‌ام

خوب من الان که ساعت نزدیک ۳ صبحه شروع کردم به نوشتن

خوب حقیقت اینه که خوابم نمیاد، میترسم که بخوابم...

شاید بعد بگی که خاک تو سرت ولی یه دو ساعتی هست که دارم سعی میکنم بخوابم.

نمیدونم چرا ولی ترسیدم... از چی؟ نمیدونم.

دلیل نداره، چون من کلاً دلیل ندارم برای چیزی...


من آدم ضعیفی شدم یعنی قبلا نبودم یا شاید فکر میکردم که نبودم.

یه قسمتی از قدرت من کنار خانواده امه که الان یک سالی میشه که حسش نمی‌کنم

و یه قسمتی از قدرت من کنار تو هست که وقتی نیستی ، اونم از دست میدم

و یه قسمت دیگه‌ای که فکر میکنم فقط مال خودمه، انگار همش فِیک هست.

مثلاً اینکه با قدرت می‌تونم از ضعف خودم بگم.

ولی توی دنیای آدم‌ها این جسارت، فقط حماقت محسوب میشه.

برای من عجیبه، چون این روزها اگه گریه کنی از روی بدبختیه، نه از روی احساساتی شدن.

این روزها نگران همه چیز هستم جز خودم.

غذای روحم فراموش میشه و وقتی واسه فکر کردن نیست.

خودخواه شدم و فراموشکار.

بی تربیت و تند خو و مغرور.

و همه آرزوهام بیشتر شبیه یه متن سخنرانی شدن تا چیزایی که با فکر کردن به اونا شاد میشدم.


من انسان نبودم. من هیچ کار انسانی انجام ندادم و این منو وحشی تر میکنه.

الان توی این لحظه فکر میکنم که در حق اطرافیانم ظلم کردم.

قرار نیست که کارای خوب و بشمرم، قرار این بود که برای انسانیت خودم لیمیتی قایل نشم که شدم...

من شمردم ...

آرمانگرایی...


آدم تنها که میشود بد نیست به خودش نگاه بیاندازد ...

توی آینه شکمش را بالا پایین کند و یواشکی چندتایی هم دراز نشست برود.

بعد به خودش بیاید و ببیند که دستاوردش آدم‌های کنارش هست.

تنهایی آدم را آدم میکند.

تخت که سرد باشد و کسی نیاید کنارت بخوابد، خوابیدن لذتی ندارد.

وقتی غذا را تقسیم نمیکنی ، لذت خوردن ندارد، لوبیا پلو یا نان خالی فقط شکم را پر میکند، عشق من به غذا موقعی است که دوست دارم ذوغش را توی چشمم ببینی.

ارزش هر چیز نسبی است در این موقع‌ها...


گاهی فکر میکنم وقتی نیستی آدمی هستم که دوست داری.

وقتی هستی، هول و گیج و دست و پا چلفتی‌ام...

انگار دیروز است...

این حس همیشگی است، من همیشه در اطراف تو خنگ میشوم.

این احساس دلواپسی احمقانه‌ام، ظلمی به تو و اطرافیانم بوده.


اینها اعترافات نیمه شب امشبم هست.

کاش خوابم ببرد.