-
سال ۲۰۲۰
چهارشنبه 21 خردادماه سال 1399 17:16
گفتم بیایم ببینم این خانه ویران هنوز پابرجاست؟ هنوز پابرجا بود هیچی نمانده از من، از آن من، از آنی که بود اول اینجا. کجاست اصلن آن منی که مینوشت و سانسور نمیکرد؟ الان با خودم هم توی خودم حرف نمیزنم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 دیماه سال 1394 09:01
خواب دیدم که به دنبال کلمه ای میگردم... که حتا توضیحش هم سخت است. توضیح لحظه حالت و یا نگاهی است که ... نمیشود توضیح داد. باید از شاعری پرسید یا انسانی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آذرماه سال 1394 15:10
مادرم هم اینجا بود دیشب گذاشتمش فرودگاه آمدم خانه فکر کنم تا ۴ صبح گریه کردم انگار یک جوری رفت که دلم را برد
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آذرماه سال 1394 15:04
این عشق را اینجوری هرگز نفهمیدم. خودم هم نمیدانم چه طور است که اینجوری است. چطور است که دل آدم خوب نمیشود، به معشوق هم که میرسی باز عشق درد دارد. انگار نرسیدهای. جای دست ها و چشمهایش همیشه خالیست. حتا وقتی در دستت است. انگار باید آب شوی و در رگ هایش جاری... تا خیالت راحت باشد که رسیدهای! قلب آدم همیشه از عشق درد...
-
سعدی امروز
یکشنبه 15 آذرماه سال 1394 14:56
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم گر چنانست که روی من مسکین گدا را به در غیر ببینی ز در خویش برانم من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم نه...
-
مسیح باز مصلوب
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1394 16:53
نگران نبوده دیده که رفته و برگشته و سخت بوده ولی غصه نخورده که تسلیم بوده از اول اول، عین بقیه اتفاقای مهم. همیشه وقتی تسلیم بوده بُرده... بعد ها که گردنکشی کرده همیشه یه جوری باخته و کم داشته میخواسته هفت روز روزه سکوت بگیرد. یا هفت روز گشنگی بکشه ولی نشده هیچ وقت که خودش رو محک بزنه... قلبش را جِر داده بودند، دست...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 آبانماه سال 1393 13:27
یواش و آرام رد شده از کنار تمام حرفهای تیز که دامنش نگیرد و پاره نشود. گفته باد که بوزد میدهم موهایم را ببرد از این مزرعه آتش که لعنت کند آنها را که بخلشان آمد و باز نکردند حتا یک بار تا نوازش کنند این زنجیر بافته از غم... دوباره آمده آرام کرده خودش را، بغل کرده و اشکی ریخته که تاوان عشق است و چه باید کرد جز جان...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 آبانماه سال 1393 12:01
نازک دل شده ام، انگار که قوی نیستم. حرفهایش نشسته روی دلم، تلنبار شده غمگین شده ام انقدر که نمیتوانم صحنه مرگ جیرایا را دوباره ببینم. نمیتوانم، یک هفته است گیر کرده ام، مهم تر غم ناروتو را بعد از مرگ استادش... همین شده که ساکت شدهام و منتظر ماندهام شاید اوضاع بهتر شود. فقط گوش میدهم و روتین همیشگی را رعایت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 خردادماه سال 1393 00:21
براى من تنها بود وقتى میرقصید هم تنها بود گذشت. گفتم که شب ها بال در می اورند. نزدیک گرگ و میش، میایند توى مزرعه و به مرغ هادرس میدهند. خندیده به حرفم منم نگاه کردم. گفتم یاد داده اند. تو ساده اى
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 خردادماه سال 1393 00:16
ماه خرمن زده صدا میزند هو!!! دیدى؟ دیدم بابا دیدم. دست کرده توی جیبش وسط گرگ و میش، نردبان درآورده برو بالا برو ماه وسط آسمان
-
ایلیا
سهشنبه 13 خردادماه سال 1393 14:25
طوفان آمده و رضا را با خود برده. من دو سه باری دیده بودمش، نزدیک نبودیم. ولی دیده بودمش. مستی اش را دیده بودم. حالا دیروز بوده و امروز نبوده. دیروز ا ًبرین مارتل هم بوده و امروز نیست. مخش له شده شاید، درخت خودش را پرانده، رسانده و انقدر فشار داده که دیگر چشمهایش ندیده. عزراییل ایستاده بوده، میخندیده که عجب طوفان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1393 15:22
موهایش را کوتاه کرده، کرده یا نکرده مهم هم نیست نبوده هم مهم اش آنجا بوده که دست برده توی موهایش انگشتانش را فرو کرده لای موهایش تا ته و بعد لب هایش را گزیده برایش نوشته،خیلی لغت نوشته گفته که چقدر دلتنگش است گفته که بوی اقاقیای نازک دم در خانه شان را میخواهد یا تخت نم دار و بوی کولر که نفس نفس میزد بوی پوتین های پدر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 فروردینماه سال 1393 13:05
سپرده بودم با خودم که اگر سپری شود این ایام غم و رنج چنان کنم با تو که او با من کرد... اولین بار که درست حسابی سعدی خواندم را یادم هست، چون خیلی دور نیست. درگیرش شدم چون سعدی را باید بزرگ شده باشی تا بدانی... باید سرد و گرم روزگار را بچشی تا بفهمی چه رفته بر سرت، بر سرش... بعد گریستم، ساعت ها... روزها و سال ها... هنوز...
-
باران پاییز امسال در دبی
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1392 13:30
امروز بارون بارید. در هفته گذشته ۲ بار شهاب دیدم. یک بار رفته بودیم رستوران جشن یک سالگی عروسیمان را بگیریم دوتایی. یک بار با دو نفر دوست، رفته بودیم وسط آب ها، آبجو بخوریم. و دیشب دیدم ماه از پشت ابر در آمد. من برای هیچ کدوم از شهاب ها آرزو نکردم، همونجوری که برای ۱۱:۱۱ هم آرزو نمیکنم. من فقط نگاه میکنم. چون قشنگ...
-
پاییز
سهشنبه 16 مهرماه سال 1392 09:42
در اینکه خستگی به آدم هجوم میاورد شکی نیست. اینکه تصمیم میگیری رها کنی و بنشینی و نگاه کنی. نگاه کنی یک کوه ظرف نشسته را، آشغال بر جا مانده در کف خانه را، لباس تا نشده را... برای من این روزها سخت تر است چون از وقتی او رفت من خسته بودم. نمیدام اصلن کِی مُرد... از آن روز همه چیز سختم است. نگرانم و به فردایم هم اعتماد...
-
تابستان
چهارشنبه 5 تیرماه سال 1392 21:38
یک چیز آزارم داد و تاب نداشت تا گرفتم و پس دادم، نارسیسیم تو را بلد نبودی شکست را و شکستی... من برایش کتاب خواندم و او گوش نکرد.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 بهمنماه سال 1391 17:06
این روزهای من یه حالی است. خیلی عجیب. یک سال است که پدرم نیست. من ازدواج کرده ام در آبان ماه. زندگی خوب و آرومی واسه خودم دست و پا کردم . دو هفته است که سر کار میرم و امروز روز ولنتاینِ... این روزها را هیچ وقت ندیده بودم. روزهایم قبل ها، همیشه یه شکل دیگر بوده... انگار زندگی کس دیگری را میزییم! ( زندگی میکنم ) یک درد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1390 15:02
من نشسته بودم توی خانه منتظر بودم که آمادگی پیدا کنم و بروم دانشگاه نمیامد من تنها بودم تلفن زنگ زد و من برگشتم به ایران به ایران لعنتی همه به من نگاه میکردند وقتی وارد شدم نمیشد نفس کشید و من شرمنده بودم مادر را بغل کردم ، گفتم : من شرمندهام پدرم مرا تا ابد شرمنده خودش و مادرم و برادرم کرد
-
به یاد پدر
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1390 14:54
انگار که دارد یادم میرود... پدر ۴ بهمن مرد. و همه چیز را جز خاطراتش و حسرت ندیدنش برد. هیچ چیز برای مادر نماند و تنها شد و من ندیدمش من نبودم وقتی پدر مرد. غم بزرگی است، انگار که فراموش نمیشود هرگز و هی بزرگ و بزرگتر میشود.
-
در آستانه ۲۸ سالگیام
یکشنبه 26 تیرماه سال 1390 04:00
خوب من الان که ساعت نزدیک ۳ صبحه شروع کردم به نوشتن خوب حقیقت اینه که خوابم نمیاد، میترسم که بخوابم... شاید بعد بگی که خاک تو سرت ولی یه دو ساعتی هست که دارم سعی میکنم بخوابم. نمیدونم چرا ولی ترسیدم... از چی؟ نمیدونم. دلیل نداره، چون من کلاً دلیل ندارم برای چیزی... من آدم ضعیفی شدم یعنی قبلا نبودم یا شاید فکر میکردم...
-
مادر
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 02:33
مادر خفن است. و من اندازه مادرم خفن نیستم. اینها قدرتشان را از یک جای چتی میاورند. بعد از ساعتها معاشرت، غر، اشک، شکایت و هزار تا چیز که کلمه کافی ندارم برایش... آخرش یک کلمه میگوید: نگران نباش مامی جان همه چیز درست میشود. یک جوری میگوید، که همه مشکلاتت با هم یادت میرود وقتی اعتماد حرفش را میبینی... فقط یک نگاه...
-
برای خودم و حماقتهام
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 02:11
آدم شاخ در میاورد در زندگی... از خودش روزی چند بار تعجب میکند. برای من از همه عجیب تر خودم هستم. عین روزی که منتظرم یوفو ها بیایند یا روز بعد که دعا میکنم نیایند. یا لحظهای که فکر میکنم قویترینم و چند ثانیه بعد شکنندگیام را آشکار میبینم. برای من خودم خیلی عجیبم و گاهی از خودم کف میکنم. ولی آدم ها انگار از قبل...
-
برای خودم و حماقتهام
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 02:11
آدم شاخ در میاورد در زندگی... از خودش روزی چند بار تعجب میکند. برای من از همه عجیب تر خودم هستم. عین روزی که منتظرم یوفو ها بیایند یا روز بعد که دعا میکنم نیایند. یا لحظهای که فکر میکنم قویترینم و چند ثانیه بعد شکنندگیام را آشکار میبینم. برای من خودم خیلی عجیبم و گاهی از خودم کف میکنم. ولی آدم ها انگار از قبل...
-
تهران پاییز ۸۹
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 02:00
برای من خانه اینجاست... کنار مادر است. خانه برای من پاییز های ابری دارد. خانه برای من جایی است که بی پروا میشود گریست. خانه دست پدر است. اتاق امن من در خانهی پدری است. جایی که عطر چای مادر دارد و بوی کاج میدهد لباس پدر. خانه ما پر از پنجره است. دست مادرم پیر شده و دندانهای پدر مصنوعی است. قلبهایشان به امیدی دیگر...
-
از خرداد تا مهر
شنبه 24 مهرماه سال 1389 22:41
میخوام بنویسم . دوباره... حالم خوبه برای نوشتن دوباره و اینو مدیون تو ام. ----------------- امروز فهمیدم که خوشحالم که بهت راست گفتم، یعنی خوب شد خیلی. فهمیدم که راست گفتن بار گناهو کم میکنه... بیشترشو وقتی فهمیدم که تو منو بغل کردی. این شب ها بیشتر میفهمم که نبودنت برام چقدر سخت میشه... به یه لگد روحی احتیاج داشتم...
-
داستانی برای پایان سال شش و شروع سال هفت
یکشنبه 9 خردادماه سال 1389 01:40
در زمانهای بسیار قدیم، زن و مردی پینهدوز، یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند. به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بیانداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود. آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چهکار کنم، ناچار با لب برداشت؛ شیرین بود، ادامه...
-
PLAIN WHITE T'S - Hey There Delilah
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 00:17
Hey there Delilah Don't you worry about the distance I'm right there if you get lonely Give this song another listen Close your eyes Listen to my voice, it's my disguise I'm by your side
-
در ستایش این روزها
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 13:49
برایم ثانیههای حال و لحظه مقدس شدند از همیشه بیش تر برای گریز از دیروز و فردایم. ابر و باران و باد را میکشم توی وجودم و روی پوستم میگذارم خنکای این روزها را مرهم زخم دیرینه و یادآور سرخوشی و جوانی. شهرم را درنوردم از همه طرف تا ذرهاش را جا نگذاشته باشم ندیده. داستانهایش را مینویسم تا یادم باشد چرا آنگونه شد و...
-
fact
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 02:37
تمام مدت نقش عاشق را بازی کرده بود و مطمئن بود که عاشق نیست... بیچاره عاشق بود و نمیدانست...
-
love all, trust a few, do wrong to none
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1389 01:32
زندگی شوخیه بدیه... جدی میگم یاد گرفتم که به ناملایمات در زندگی لبخند بزنم .