ایول مرور نوشته هام توی پارسال همین موقع چه حالی میده!
امشب حالم خوب نیست...
دیگه روم نمیشه با خودم تنها باشم...
یکی دیگه از درونم هی فشار میاره...
بعضی وقتها هم میاد و تو چشمام نگاه میکنه...
داد میزنه.... فحش میده...
حالم خوب نیست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همه خاطراتم از جلوی چشمام عین یه کابوس رد میشه...
یکی توی یه هوای مه گرفته فریاد میزنه:
نکن...
ول کن....
اعصابم و به هم ریختی...
خسته ام...
گوشامو میگیرم. میدوم به سمت نور... هیچ کس نیست.
خورشید نیست... چراغ هم نیست.... در هم نیست...
در حقیقت نوری نیست... من، تنها، در انتهای یک بن بست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از یه روزی به یعد،یادم نیست کی... به سکوت پیوست.
همه چیز.
گاهی بعضی آدم ها کارایی میکنن که نباید بکنن!
با کسایی معاشرت میکنن که نباید بکنن...
جاهایی میرن که نباید برن...
جاهایی نمیرن که باید برن...
خلاصه...
آدم ها همیشه اشتباه میکنن و نمیبینن...
عین من.
الان باید درس بخونم، دارم ** مینویسم.