وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

(۱۰)

خیلی عصبانی بودم... کنترل نداشتم... اومدم کبریت و روشن کنم که روش نوشته بود نتیجه ی خشم پشیمانی است....
خندیدم... بالاخره!  یه نشونه....

(۹)

به یه چیزایی میشه فکر کرد
مثل اینکه هیچ وقت دیگه توی دنیا جنگ و فقر نباشه...
یا همیشه عشق باشه...
یا...
ولی اینا همش تو مخ من میگذره... 

اون میگه که تخیل با واقعیت خیلی فرق داره و من همیشه با اینکه میدونم راست میگه ولی ناراحت میشم.

در یه کلیتی من از خیلی از واقعیت ها ناراحت میشم.

من شاکی ام از اینکه عشق مفهومش تغییر کرده...
مجنون که یه روزی برای همه حکم یه عاشق واقعی رو داشته و قابل احترام بوده الان یه بیمار روانی که خود آزار هم بوده به چشم میاد.

من بهم بر میخوره وقتی ایثار مفهومش و از دست میده...
وقتی از خود گذشتگی مثال زده میشه برای آدم های تو سری خور جامعه. عین اون زنی که از بورسیه اش برای عشقش میگذره!

من ناراحت میشم وقتی یکی یه جایی به طبیعت بد و بیراه میگه...
یا یکی به زیبایی ها توجه نمیکنه...
یا به لمس یه انگشت یا عمق یه نگاه پی نمیبره...

من ناراحت میشم که آدم ها لحظه هاشون و بی هیچ عشقی میگذرونن....
منم ناراحت میشم که لحظه های با هم بودن و از دست میدن.

من دوست ندارم بعد ها یادم بیفته که  به کسی بدی کردم...البته کسای که برام ارزش دارن.
من دوست دارم با تمام وجودم دوست داشته باشم...
دوست دارم با تمام وجود دوست داشته بشم.
دوست دارم اجازه داشته باشم که هر چقدر دلم میخواد دوست داشته باشم.

 
دوست  دارم بتونم بهش بگم که چقدر زیاد دوستت دارم. دوست ندام از تخیلاتم به کسی جز اون بگم.

(۸)

زنگ زد... من رفتم...
شب به خیر

یارو چه جدی جواب داده!!!!

(۷)

یکی بود یکی نبود...
یه روز یه مردی بود که همش جک تعریف میکرد
...
یه روز یه اتفاقی افتاد که دیگه تعریف نکرد و ...! از اون به بعد فقط سیگار کشید...

(اینو یه آقایی گفت که بهترین قصه ها رو بلد بود و الان داره قصه ی منو تعریف میکنه...)

پ.ن : منم دارم قصه ی اونو اینجا مینویسم!

(۶)


از فردا میرم دانشگاه  ، بعد از یه تابستون بالاخره ترم آخرم و شروع میکنم.
هر چی بود برداشتم. ۱۵ واحد ناقابل!
............................................................................................

بعد هم که تموم شد...میخوام برم کلاس خیاطی و آشپزی و گلدوزی و گل چینی...
بعد اگه وقت شد کلاس تایپ و تند خوانی...
بعد اگه وقت شد میرم کلاس سفره آرایی...

بعد هم میرم کلاس شوهر داری... آماده میشم تا یکی بیاد در خونمون و بزنه...
مــــــــــــــــم  دیگه هیچی از یه زن زندگی کم ندارم نه؟؟؟

(۵)

بالاخره کنار اومدی ها؟! نه؟