وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

مامان همیشه میگه دوست داشته شدن ، بهتر از دوست داشتنه...

میگه دروغ نگفتن مهمه و مهمتر از اون تمایل به دروغ نگفتنه...

میگه گاهی یکی نشون میده که ساده و نا آ گاهه ولی میدونه که داره یا دروغ میگه یا پنهان کاری میکنه...

میگه اگه همیشه شفاف عمل کنی و بدون بد جنسی عین یه آیینه به خودت بر میگرده . در غیر اینصورت همه چیز کدر و بد رنگ میشه...

اون میگه ته دل آدم چرکین میشه هر چی بیشتر این بلاها سرش بیاد و یه روزی هیولا میشه...

لبخندهایی که یه روزی از روی اینکه من باهوشم و کسی نفهمید زدی ... یه روز اشکایی میشه که توی خلوت یقه‌ات و می‌چسبه.

من میفهمم مامان چی میگه...

---------------------------------------------------

هرگاه کسی دروغ می‌گوید، باید که چنان تمام وجودش متراکم و متلاطم از این زهر و چرکابه‌ی قهر باشد تا بتواند یک جرعه‌اش را به من و تو بپاشد؛ پس ببین چه بلایی سر خودش می‌آید، سر وجدان خودش. (البته اگر داشته باشد)
بعدها یک روز که جایی بی‌دغدغه طبعاً باید سرخوش و آرام زندگی کند، ناگهان چیزی دلش را می‌آشوبد، انگار توی دلش رخت چرک چنگ می‌زنند، از خودش بیزار می‌شود، بدش می‌آید؛ و آنجاست که دست به هر کاری می‌زند؛
تا دروغ نگوید نمی‌تواند جنایت کند.




نونزده سالم بود که درست و حسابی عاشق ش شدم

تنها پسری بود که بعد از مدت‌ها از دور توی تاریکی برق چشمانش من را گرفت.اون موقع ها کم کم داشتم امیدم را به روابط انسان‌ها از دست میدادم که نجاتم داد. تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که امکان نداره دو تا آدم بتونن کنار هم به خوبی و شادی سر کنن.بعد از کلی حرف و تعریف و تمجید بحث یک دامن کوتاه را پیش کشید و گپ زدیم. شماره ش رو با یک طرفندی گرفتم که یعنی حالا اگه ندادی هم ندادی... چقدر عق زدم از استرس تا گیرش آوردم و خودم و یه جوری چسبوندم که حالا حالا با من بمونه... بهترین روزای عمرم و گذروندم... میدونی... اون ذوغ و شوق قدیم رو برای به دست آوردن دلت همیشه داشتم. همیشه.هر دفعه یه جوری... و هر بار تازه است و یه بوی (شبای پاییز زیر درختای بارون زده) رو میده! و یه چیزی ته دلم از شوق عین اشک که آویزونه گوشه چشم میلرزه...

من یه احساسایی دارم که اسم براشون ندارم که دارم و نمیتون حتا بگم چه جوری...

من فقط میخواستم بگم خیلی خبطه که حواسمونو بهش جمع نکنیم... اگر اشتباه کردیم تکرار نکنیم.

چرا همدیگرو برنجونیم؟

چرا وقتی میشه بهتر بود بهتر نباشیم؟

بهای دوستیهای بزرگ به اندازه خودش بزرگه... ارزششو کم نکنیم.

نمیدونم.

فقط نمیخوام یه روز پشیمون باشیم.

جاده- املت- بال

خوابم میامدها.... ولی انگار پرید...

حالا باید دوباره کلی سودوکو حل کنم تا خوابم بگیرد...

لامصب این مخ یه ثانیه هم تعطیل نمیکند

پشت به پشت عین سیگار فکر میاید...

تازه این همه فکر میکند... همش در حال گند زدن است...

آخ

اگر همه چیز خوب و خوش است پس این درد لعنتی که از ته قلب میاید از کجا میاید...

کجای کارم ایراد دارد؟

باید بشینم و سر فرصت کارهای خودم را با خودم زیر میکروسکپ نگاه کنم...

یا به قول تو Man in the mirror شم...

راستی...

بابت همه چیز ممنون!

چیزهایی برای

تو همیشه توی چشم‌هام و به صورتم نگاه می‌کنی و به جاهای دیگه زل نمیزنی و من اینو دوست دارم....

و قلب من همیشه تند میزنه وقتی می‌بینمت...

گاهی فکر می‌کنم که ممکنه عشق‌ عین  رویاهای من جدی جدی ابدی و دائمی باشن.

لازم نیست بد بین باشم.... شاید همونی که میخوام بشه...

و اگه تلاش کنم  اون happy ending برای من اتفاق می‌افته؟!

عین امروز

عین این روزا

و من میخوام تمام خوشبختی این لحظه‌ها رو عین جاروبرقی هورت بکشم...




اون سیگاری که می‌خواستم راستش مال بعد از نوشتن این پست بود...


الان اینجا نشستم و منتظر عقوبت کارهام هستم...

یک جایی از وجودم منتظر یک جزای بزرگ است...

توی دلم داغ داغ است و معده‌ام خالی است....

این چند level بالاتر از تمام حرفهایی خواهد بود که شنیده‌ام...

فکر کنم شروع شد....

اه = ام سی دو

خوب فکر کنم برم روی بالکن و کمی بیرون و نگاه کنم

با اینکه هنوز زوده دلم میخواد بخوابم...


راستی امروز به کلمه درد و دل فکر کردم

درد مال دله

از توی دل میاد و باید حتا توی دل نگه داشته بشه

برای همین شاید آدم باید درداشو توی دلش نگه داره؟!

اگه بگه دل یکی دیگه به درد میاد   تازه دیگه اسمش هم عوض میشه

حالا چی میشه نمیدونم

شایدم برای اینه که روی دل و روده تاثیر زیادی داره؟

فکر کنم اینجوری میشه که اگه بی اشتها باشی یعنی دلت پر از درده

چمیدونم شایدم خیلی بی ربطه

خلاصه کلمه باحالیه

میشه کلی ازش درس گرفت.

یکی نیس به من بگه حالا چرا باید درد دل تو مهم باشه.... برو بابا حال نداری... ما خودمون دل درد داریم حتا حاضر نیسیم روت بالا بیاریم تو هم برو دسشویی انقد عق بزن تا بمیری!

ولی شاید وقتش رسیده که من این بلاگ رو تبدیل به بنگاه شادی و شادمانی کنم جای درددل...

ولی این دل درد و دردِ دل موضوع خیلی پیچیده‌ایست و من ارشمیدس خوب میدونم!

شایدم باید کلا فکر نکنم حتا اگه به نظر با مزه بیاد...

با اینکه ساعت ۳ گذشته نمیدانم چرا احساس می‌کنم زنگ میزنی...

بیداری...

بیداری؟

۲:۲۵

شده بدانی زمین حتما گرد است و انکار کنی؟

نه زمین هر چیزی را که بدانی و انکار کنی ؟

حداقل ته دلت یک چیزی را میدانی و انکار میکنی یا سکوت ... و این جزو قوانین است.

و خیانت به آن جزایش مرگ است.

احمق‌ترین آدم دنیا کیه؟!

اعتماد به نفس چیز عجیب و غریبی است وقتی که کونت گوهی است و می‌خواهی سرت را بالا بگیری و به آدم‌ها بگویی شما همه کونتان گوهی است .

گاهی خوب است که تنهایی بشینی و با خودت کمی فکر کنی که جدی جدی گوه خاصی نیستی و طرف نباید خودش را برای تو  بکشد.روزی که ترس وجود آدم رو بگیره برای تمام ظلم‌هایی که کرده... بعد برای خودت یک چایی داغ بریزی  زل بزنی توی آیینه و بگویی میشود آدم بهتری شد. جوابت را موقعی می‌گیری که توی خلوتت احساس کنی آدمی...

احساس آدم بودن گاهی حتا از احساس عقل کل بودن هم بهتر است. البته این وقتی شامل حال آدم می‌شود که به نتیجه می‌رسد که نمی‌تواند تمام کتاب‌های دنیا را بخواند. خلاصه یکهو می‌فهمی که خیلی نفهمی و تمام روز‌هایی که سرت رو از روی جو زدگیِ عقل کلی بالا گرفتی کشکه و هیچی نیستی.

اون روز روز مهمی در زندگی تمام انسان‌ها برای فکر کردن به حرکات احمقانه شونه...

پ.ن: این موضوع صرفا برای یاد آوری به شخص خودم برای تمام اشتباهات زندگیم می‌باشد هر گونه برداشت شخصی و منفی از این متن ( البته اگر طنز تلخ‌اش را گرفته باشید) از سمت اینجانب نفی میشود.