وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

هوا۲۴ کیلو اضافه شده!

ببین...
میخواستم بگم...
 
اگه ۲۴ ساعت فکر کنی که راس ساعت ۲۴ یکی قراره زنگ بزنه و ۲۴ بار ماچت کنه...و قبلش ۲۴ تا حباب صورتی پر از خیال و خاطره بالای کلت سبز شه...باید بگم ، باید ۲۴ ساعت دیگه به همین منوال صبر کنی...و دکمه ی درک متقابلت و روشن کنی...و خستگی آدم ها رو درک کنی....شاید در ۲۴ ساعت بعدی...بتونی ۵ ~ ۱۵ دقیقه (اگه شانس بیاری) به آرزوت برسی...
اگه هم نشد دو تا راه داری...یا ۲۴ ساعت دیگه صبر کنی...یا ۲۴ صفحه بلاگ بنویسی و همه رو پاک کنی...
۲۴ ثانیه وقت داری فکر کنی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه چیزی حدود ۱۰۰ صفحه نوشتم...تو یه حرکت،همشو پاک کردم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببین،میخواستم بگم...
یه مقدار خسته ام...

میخواستم بگم...هر چی آرامش داشتم ،همه رو بخشیدم....به تمام آدم های نا آروم،که حتا برای یه لحظه آروم باشن...

هر چی دعا بود کردم....اعتقاد آوردم....اعتماد کردم....صبر کردم....

میخواستم بگم...تمام این ها هم که باشه...همیشه خدا یه جای کار لنگ میزنه...و دلیل بر این نمیشه که از کلیه ی انتخاب ها تو اولین باشی....یا توی فکرایی که توی ۲۴ ثانیه ممکنه از مخ یکی بگذره یکیش تو باشی.

میخواستم بگم...گاهی آدمها به یه در بسته اونقدر زل زل نگاه میکنن که در های باز شده ی دیگه رو نمیبینن...اصلا شاید نخوان ببینن!

فقط یه دست گرم میخوام که یادم بندازه...دست خودم هم یه روز باعث گرمای دست کسی بوده!
یکی که یادم بیاره منم قوی بودم...
یکی که منو بشماره توی انگشتاش....جزو عشق هاش!

میخواستم بگم....نه دیگه نمیگم!... من یه بغل امن میخوام که اولین حسی که رد و بدل میشه توش آرامش باشه...امن باشه...دست هیچکس اونجا بهم نرسه! 

میخواستم بگم اگه یه روز تو دنیا مونده باشه ،باز هم به جز بخشیدن هر چی که برام مونده...هیچ کاری نمیکنم.منتها دیگه چیزی ندارم. کمــــــــــــــــــــــک!!!!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه بار شهریار کوچولو رفت وسط باغ گل و داد زد :
ـ شما هیچ به گل من نمی مانید و هنوز هیچی نیستید.نه کسی شما را اهلی کرده...نه شما کسی را...
گل ها از رو رفتند...
ـخوشگلید، اما خالی هستید. برایتان نمیشود مرد. گل من به تنهایی از هم هی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده ام،چون فقط اوست که زیر حبابش گذارده ام،چون فقط اوست که پای گله گذاری ها یه خود نمایی ها و حتا گاهی پای بغ کردن ها و هیچی نگفتن هایش نشسته ام، چون او گل من است.


یه بار دیگه ام گفت : مردم سیاره ی تو ور میدارند پنج هزار تا گل را با هم توی یک گلستان میکارند، و آن یک دانه ای را که دنبالش میگردند آن وسط پیدا نمیکنند...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
راستی...دروغ گفتن یه چیزه...نگفتن یه چیزه...پنهان کردن یه چیز دیگه است!
من فکر میکنم اینا همش یه مقدار مساوی با هم ایراد داره!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببینم، امکان نداره وقتی چیزی نخوای ....گیر ندی...بحث نکنی...صبر کنی...حتا گاهی گوشاتو بگیری و نشنوی...یا چشماتو ببندی و نبینی...توقعی هم نداشته باشی...باز آدم ها ازت فرار کنن؟این یه جریان کلیه ها! چرا؟


من میرم سیگار بکشم....فعلا!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد