وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

ساعت یک و نیم شب تابستان.

گلوم درد میکنه....حوصله ام سر رفته...تمام کتابای اتاقم دارن منو چپ چپ نگاه میکنن...
روم نمیشه بهشون بگم چی کار کردم...
تمام لباسام برام بزرگ شدن...تمام یادگاری های اتاقم دیگه جذابیت قدیم و برام ندارن...
دیگه اتاقم هم عین سابق امن نیست...
یه لیوان شیر آوردم گذاشتم بغل دستم...
نمیدونم چمه!؟... احساس میکنم از همه دنیا دور افتادم....
نقشه رو ور میدارم...یه بار دیگه چک میکنم ببینم جدی حالا کجای دنیا وایسادم...رو نقشه حدود ۵ سانت فاصله داریم.
انگشتمو از خونمون...میارم سمت خونتون....زیر انگشتم لمست میکنم....
بعد انگشتم و میبرم سمت خونشون...تک تکشون....همشونو له میکنم...
بعد میرم گردش... از پارک دم خونتون....تا پارک دم خونمون...همش هم پیاده میرم...
بسه دیگه...نقشه رو میبندم!
حافظ و ور میدارم...
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
دلبرم شاهد و طفل است و ببازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش
من همان به که ازو نیک نگه دارم دل
که بدو نیک ندیدست و ندارد نگهش
بوی شیر از لب همچون شکرش میآید
گر چه خون میچکد از شیوه ی چشم سیه اش
.......
اینم میبندم...
آی حوصله ام سر رفته....
چند تا قلپ گنده از لیوان شیر میخورم.


نمیدونم چه اتفاقی افتاده...

یادمه....احساساتی بودم...حسود بودم....لوس ترین بودم...و .... الان یادم نمیاد چی هستم.......بیخود ترینم.

میدونی ...اونی که قراره پیش بیاد ...میاد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همیشه از چرت نوشتن تو بلاگ حالم به هم میخورد...حالا همش چرت مینویسم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-
خوب بگو ببینم ، زود باش...
-
چی رو؟
-
کی بوده؟
-
شما....شما بودید...
-
چرا؟
-
شما رو انتخاب کردم.( ساکت میماند، نگاه میکند..)
-
از من چی میخواید؟(ستمگرانه و بیتاب)
-
میخوام.(نمیداند)
-
چرا؟
سکوت.....
-....
من اشتباه نمیکنم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساعت یک و نیم صبح یکی از شبهای تابستونه....من تازه بیست سالم تموم شده....توی آیینه یه نگاه که به خودم میندازم...میبینم موهام تا زیر شونه هام میاد...رنگش تیره اس...قیافم عجیبه...این روزا لاغرم....توی اتاقم یه کتابخونه هم دارم...کوچیکه ولی کتابای خوبی داره...

کسی هست تو دنیا که از حضور من تو دنیا خوشحال باشه؟؟؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


خوابگرد قصه های بی سرانجامم
قصه هایی با فضای تیره و غمگین:
و هوای گند و گرد آلود.
کوچه های بن بست
راهای مسدود.
م. امید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد