وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

برگرد.

چند وقت بود که ترسو شده بودم... آره فکر کنم که ترسیده بودم.

منتظر بودم باهام حرف بزنی ، و از اون چیزایی که منو ترسونده بود یه چیزایی بگی و منو آروم کنی... نمیدونم چرا، تو هم چیزی نگفتی... خوب  در هر حال  انگار تو هم دیگه پایه نیستی با من از ترسهام حرف بزنی . ..

نمیدونم ، الان دیگه داشتم میمردم. مجبور شدم.

پرسیدم : دوسم داری؟ 

- اوهوم

نمیدونم...  فکر میکنم به یه چیزی بیشتر از اوهوم احتیاج داشتم...یه جوری‌ام! یه مدته همش منتظرم...  انگار دلم میخواد عین قدیم تر باشه یه چیزایی...  انگار یه چیزی عوض شده.. شایدم چون چیزی عوض نشده این جوری شده... نگو که بهونه میگیرم. انگار دلم به بغل ابدی میخواد. انقدر به حرفهات و لبهات و نگاهت و خودت و عشقت احتیاج دارم که نگو...

نمیدونم چه جوری باید بگم... خجالت میکشم... از خودم خجالت میکشم. ببخشید انگار بی احترامی میکنم . حتا نمیدونم این خواسته ها توقع های زیادیه یا نه؟ ولی هیچ وقت اینجوری نگفته بودم.

انگار دلم هوس کرده که با نوازش هات و حرفات یه مقدار آرومش کنی..منتظره. منتظرته...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد