فکر میکنم که دیگر دلم نمیخواهد بنویسم...
دلم نمیخواهد که باور کند حقیقتی که هست رو ...
هنوز باورش نمیشود که گاهی ممکن است باز هم نشود...
ممکن است هزار بار تلاش کنی و بگویی این یکی میشود ولی باز نشود...
این امیدواری دائمی چیز مزخرفی است که توی دل آدم ها وجود دارد.
عجیب است ها!
دیگر دلم به دلتنگی هایش عادت کرده... تا میآید فکر کند که چه خبر است و آیا موضوعی برای لبخند دارد ُ یادش میافتد که نه! تا او نیاید همه چیز عین زهر مار است.
میدانم... قول داده که نق نزند و دلتنگی نکند! ولی مگر میشود.
البته فکر میکنم که این مسئله که نمیخواهم و نمیتوانم زیاد ربطی ندارد به قول ها.
--------------------------------------------------------
با بد بختی برای آخرین امتحانم تا دیر وقت درس خوندم ، صبح هم مرور کردم .
تو دانشگاه هی دیدم چرا کسی نمیاد امتحان بده... نگو روز قبل امتحان و انداختن ۱۵ ام!
دیگه الان که باید بتونی بنویسی...
دیدی تموم میشه...!