وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

...

بعد از چند وقت این و خوندم... حال داد:

یک یادآوری کوچولو


 

عباس معروفی
http://maroufi.malakut.org

یانوشکا دراز کشیده بود و از پنجره ی مورب به آسمان نگاه میکرد. چراغ را خاموش کردم، نور کمرنگی از پنجره ی سقف به درون میریخت. نگاه کردم، برف هنوز روی شیشه ننشسته بود. هنوز همه جای اتاق مهتابی بود. صورت یانوشکا هم مهتابی بود.
گفتم:«یادت میآید که آن شب هیچ رقم گرم نمیشدی، بعد آنقدر گرمت بود که هی میگفتی پنجره را باز کن؟»
گفت:«یادم بیار.»
نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:33 ب.ظ

منم خوندم.... :*
اینجا ماچاش از اون وریه !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد