عباس معروفی
http://maroufi.malakut.org
یانوشکا دراز کشیده بود و از پنجره ی مورب به آسمان نگاه میکرد. چراغ را خاموش کردم، نور کمرنگی از پنجره ی سقف به درون میریخت. نگاه کردم، برف هنوز روی شیشه ننشسته بود. هنوز همه جای اتاق مهتابی بود. صورت یانوشکا هم مهتابی بود.
گفتم:«یادت میآید که آن شب هیچ رقم گرم نمیشدی، بعد آنقدر گرمت بود که هی میگفتی پنجره را باز کن؟»
گفت:«یادم بیار.»
منم خوندم.... :*
اینجا ماچاش از اون وریه !!