و تو آن بالای کوهها در تسخیر ناپذیر ترین جنگلها و پشت کاجهای بلند پنهانی...
من با بادبادک پر از آرزویم به دنبالت هستم و از همهی بلندی ها بالا میروم تا با هم به نظاره اهتزاز آن در بالاترین نقطهها بنشینیم... پس خودت را نشانم بده... دستم را بگیر و رازهای جنگل را در گوشم نجوا کن ... شنیدهام کلبهی گرمی هست که میخواهی نشانم بدهی؟ شاید بوتهی گل سرخی هست که بلندای قدش به چنارها میرسد؟ شاید پشت تمام این تپهها دریاچهی آرامیاست که پریان دریایی در آن حمام میکنند؟شاید دنیای دیگریست که آرامش آن بی مثال است؟ شاید هزار راز نهفتههست که منتظر دستان توست ؟ عین راز بادبادک و عین راز درون چشمانت؟
چشمهایم را میبندم و تصور میکنم که ....