وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

این روز‌های ابری

بیشتر صبح‌ها

بیدار شدن برای خودش آدابی دارد

برای  من که رویا در رویا که نه ، کابوس به کابوس می‌شوم

و انگار هرگز نخوابیده‌ام.

تخیل تمام مرزهای واقعی را در هم می‌شکند

تا مرا به دنیای حقیقی بکشاند.

نمیآیم

تا برسم از آن ته ته‌ها کلی طول می‌کشد.

آرزو می‌کنم

که امشب صبح نشود

و من تا ابد

برای همیشه

آن ته ته ها بمانم

چه کابوس همیشگی

چه رویای باغ سیب و دوچرخه

دست‌هایم تاب نوشتن‌شان را هم ندارد.

ولی آن شب وقتی از خواب پریدم

تا خود صبح

همه جا پر از نور بود.


نرو...


پایان

همین چند لحظه بعد از یادداشت قبلی

همه چیز تمام شد

قرار ما تمام شد

حرف مامان درست دراومد.

گفت هیچ وقت درست نمیشه.

و من با اصرار که نه اون می‌دونه چرا اون اتفاق افتاده و اون می‌دونه ته دل من چی می‌گذره.

انگار هیچ وقت مهم نیست.


اشک گوشه‌ی چشمم را دید

گفت : انتخابش را کرده

گفت: انتخابش من نیستم

خداحافظی کردیم

برای همیشه.

و من مبهوت به ستاره‌ها نگاه کردم

مگر می‌شود؟

پایان ماجرا این نبود ، پایان ماجرارا ماه خودش به من گفته بود.

این نبود

قرار بود مرا پشت دوچرخه‌اش بنشاند

و حسابی سواری کنیم.



باش


قرارمان همان انتهایِ خمِ کوچه‌هایِ بارانی ِخیس


اگر قبولم کردی!


من خوشبخت شده بودم

و برای خوشبختی

کلی گریسته بودم


منی که این همه پر بود از غزل دیروز

امروز فقط به چمدان فکر ‌می‌کند

چقدر لک زده دلم برای لب‌هایت

و رقصیدن زیر سرخی باران

و یک فنجان چای

که تو برایم ریخته‌ای


می‌خزه زیر پوستم

و توی گوشم زمزمه می‌کنه


 بگو

از روزی که عروس خوشه‌های اقاقی شدم

از تولد یک عشق

لای عطر کهنه‌ پتوی مادربزرگ

و نفس‌هامان


یادم بیار

حرارت لب‌هایت را

آن شب سرد

توی کوچه‌ی آشتی کنان

پشت ساختمان‌


سر دادن دستم

زیر انگشتانت

توی سینما


یادم بیار

زمزمه‌های گرم ‌را

توی سوز سرد درکه


دیوانه‌ام کردی

دیوانه‌ام کردی

مجنون ام

اخ


یادت هست؟

نیست می‌شوم بی تو

هر کس بزرگ‌ترین اشتبا‌هش را بپذیرد

صبر می‌کند تا خورشیدش طلوع کند.


این جمله امیدوار کننده را جایی خواندم و دلم نیامد که امیدوار نباشم

ته ته تاریکی‌ها، گیاهی آرام می‌خزد به سمت نور

راستش

جدی گفتم که خوشبختم.

تا تو هستی من خوشبخت‌ترین‌ام

کل مشکل من این بود که فراموش کردم که طبیعت به من نگاه می‌کند

هوایم را دارد و زیر سبیلی دمم را می‌بیند

عادل است.

گفته بود که هر کس که عاشق‌تر است درد بیشتری می‌کشد

من نگاهش نکردم و جوابش را ندادم . توجه نکردم و گفتم کون لق‌اش. کور بودم.طلسم شدم.

طبیعی بود که کونش را به من کند و بخوابد.

حواسم نبود که همه او بود.

حالم را گرفت...

حالا هر شب تا صبح می‌نشینم پشت پنجره و منت ماه و ابر و ستاره‌هایش را می‌کشم

گریه می‌کنم و دست و پایش را می‌بوسم

قربان صدقه‌اش می‌روم و می‌گویم که فهمیدم...

با تمام وجود می‌خواهم که برگردد و رویش را به من کند و از نیت من خبردار

دردش درمان‌ام است .


شاید دلش به رحم بیاد و یک پوزخندی هم حواله ما کنه.




کوچکتر که بودم، دل بزرگتری داشتم. امروز که بزرگترم، چقدر دلتنگم.