من شاید خیلی چیزها را در زندگی رها کرده باشم و خیلی زمین خورده باشم و یا خیلی چیزها را نصفه نیمه رها کرده باشم.می خواستم بگویم من هرگز تو را رها نمیکنم.
شاید برای لبخند صبح گاه
شاید برای بوسهی نیمه شب
برای تارهایی که در وجودم تنیدهای
برای سنگینی درون قلبم
برای تک تک ستارههایی که در درونشان به امید با تو بودن نگریستهام
برای ماه شب 14 که همیشه تو تویش هستی و من میدانم که هستی
برای دانه دانه موهایت
برای سفیدی چشمهایت که تویش یک مروارید سیاه برق میزند
...
توی شبهایم تا دم دمهای صبح
شرمسار ناتوانی خویش از حضور بی فایدهام میشوم هر بار که ابروانت گره میخورد.