برای من این روزها عین یک رویا
میگذرد
هر آن منتظرم که لکهای بفتد روی کاغذِ نوُ سفید این چند وقته
توی ذهنم، شهرم را آسمانی آفتابیست این روزها
توی دستهایم شوق است
انتظار است
نوشتنم میآید
صدای هیاهو میاید
انگار کسی در زده باشد و مهمان داشته باشیم
مو به تنم راست میشود از حس انگشتانت
طعم گیلاس و توت فرنگی توامان با هم
لبهایم خیس
شهرم آفتابیست، از لای پنجرهها نور افتاده روی رانهایم داغشان کرده
انگار تب کرده باشی
پلکهایم را فشار میدهم، نه
کاش همین نقطه درنگی کنم.
فقط برای شکرگذاری
بیدار نمیشوم.
* یک حس غریب از امیدُ اضطراب بهعلاوه عشق و اطمینان و یک جوری سرگشتگی