دوباره شب به صبح رسیده و نرسیده من عین مرغ پر کنده نگران و چشمانتظار و بیدار و مضطرب همه زندگیام عین روز از جلوی چشمم میگذرد.میدونی. من برای خودم یک رازی دارم. سرم را توی گوشش فرو میکنم و نجوا میکنم آهسته آهسته رازی که با خودم کشیدم و نشانش میدهم گوشه ی چشمم را و لای موهایم را و پنهان نمیکنم از او. من برایش تعریف میکنم دراز کشیدنم را توی تراس کوچکمان و یواشکی سیگار کشیدنم را نصفه شبها و چایی که گاهی حتا نمی خورم ولی از بودنش خوشحالم.از تپشهای گاه و بیگاهم و دلهرهها و دغدغههایم.از شکلاتهای کوچکی که جایزه هر کدام بوسهای است شیرین و پر مهر.از هراس کودکانهام در شب ها و تاریکی و تنهایی و از چراغ کوچکی که برایم آورده و شب و روزهایم را روشن کرده.نمیترسم از گفتن تمنای انگشتانم، انگشتانش را یا طلب بوسه از لبهای نیمه بازش.از نگرانیام برای آزردن خاطرش با هر تماسم. یادش میاندازم که دراز کشیدیم روی پشتبام کاروانسرا و از لابهلای ستارهها شهابهایش را نشانم داد و من پلکهایش را نگاه میکردم ولبهایش که از سرما میلرزید. میگویم از روزهایی که خوشخوشک از دانشگاه میامدم و لابهلای کاجها قدم میزدم، کمی با خودم خیال بافی میکردم تا زنگ بزند و من رازم را بگویم.و من چقدر تمرین میکردم برای هر جمله که بگویم و صد بار مرور میکردم مبادا که...
او یک لبخند کوچک میزند و من به لبهایش نگاه میکنم و رازهایش را برای خودش نگاه میدارد.