اینجا ته دنیاست . بعدش که به مرز برسیم رو به آفتاب میایستیم و فریاد میزنیم ما اینجاییم کسکشا!
نمیدانم چه جوری است... من که همیشه اشکم لب مشکم است اینجوری سینه سپر کرده ام و پوست کلفت شدهام. سگها پارس میکنند و جز صدای آنها صدای خش خش پای ماست فقط که میاید. آفتاب کم کم غروب میکند و دیگر چیزی ازش نمانده. مادرم ته گوشم صدایم میزند و من ته دلم میگویم : خدافظ مامان.