سر آن ندارد امشب که بر آید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
واقعا که موندگارند
شعرایی ساده نما
واقعا شعری بگی که در ظاهر ساده باشه
این شعر از سعدی رو خیلی دوست دارم
راستین هم اجراش کرد به زیبایی هرچه تمام تر
دید ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
اه از ان نرگس جادو که چه بازی انگیخت
اخ از ان مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که دگر بار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد
دید ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
ساقیا باده بیاور که نگارنده غیب
کس ندانست که در پرده اسرار چه کرد
ان که هر نقش زدی دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق اتش غم بر دل حافظ میسوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
ببخشید تو کامن قبلی به اشتباه نوشتم سعدی
این غزل از حافظ بوده نه سعدی