وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

فال سعدی

سر آن ندارد امشب که بر آید آفتابی

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد

بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم

که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد

که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید

مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری

تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی

عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن

که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی جمعه 20 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:16 ق.ظ http://armageddon.blogsky.com

واقعا که موندگارند
شعرایی ساده نما
واقعا شعری بگی که در ظاهر ساده باشه

این شعر از سعدی رو خیلی دوست دارم
راستین هم اجراش کرد به زیبایی هرچه تمام تر

دید ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
اه از ان نرگس جادو که چه بازی انگیخت
اخ از ان مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که دگر بار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد
دید ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
ساقیا باده بیاور که نگارنده غیب
کس ندانست که در پرده اسرار چه کرد
ان که هر نقش زدی دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق اتش غم بر دل حافظ میسوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

مهدی جمعه 20 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:17 ق.ظ http://armageddon.blogsky.com

ببخشید تو کامن قبلی به اشتباه نوشتم سعدی
این غزل از حافظ بوده نه سعدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد