خوب من یه تغییر فکر کنم خوبی داشتم توی چند وقت...
خیلی کم استرس میگیرم و تپش قلب زیاد ندارم ، کمی آروم هستم و کمتر از قبل عصبانی میشم نه اینکه نشم ولی فکر میکنم دیرتر از کوره در میرم. یه جورایی مخم کمتر درگیر شده و دیگه دست و پام کمتر میگیره. بیشتر موزیک گوش میدم و فیلم میبینم. به خودم بیشتر توجه میکنم و گاهی به خودم تو آیینه چشمک میزنم. راستش از دنیا به اندازه قبل بدم نمییاد و فکر میکنم دنیا به جای اینکه تصمیم بگیره کونم رو پاره کنه داره باهام کم کمک راه میاد ولی راستش هنوز بهش مشکوکم.
راستش صبحها وقتی بهت زنگ میزنم شادم... هیچ دقت کردی؟
خیلی بیشتر خوراکی میخورم و حواسم به تغذیهام هست. به جای یه همبرگر گنده و کلی سیب زمینی (i still love it) غذای درست و سالاد و میوه میخورم. کلاس ورزش میرم و توی خونه میرقصم. راستش به خودم میخندم.... خیلی به خودم میخندم و فکر میکنم به صورت خیلی غم انگیزی خندهدارم! خلاصه در یک درونگرایی مفرطی از حضور خودم در دار فانی خیلی راضی ام!
حداقل الانش که دارم اینو مینویسم حالم خوبه. توی شهر کتاب واسه خودم 2 ساعت بازی میکنم و تا جایی که میشه با اتوبوس میرم و دم پنجره میشینم. پیاده راه میرم و دیگه آژانس نمیگیرم.
کتاب میخونم و زبان جدید فرانسه یاد میگیرم.شیر گرم میکنم و میخورم و به مامان و بابام هم میدم. اِتد نقاشیهایم را میزنم گاه گاه تا سر فرصت بکشم. از خوانندههایی که هیچ وقت نمیشناسمشان موزیک گوش میکنم. یواشکی مامان و بابا رو دل سیر نگاه میکنم. عطرهایی که دادی را میزنم و توی خانه برای خوم با خرسهایم قدم میزنم.بویمان میپیچد تمام خانه را پر میکند. توی فرفرهام فوت میکنم و میدوم تا ته خانه.توی حمام یک ساعت زیر آب داغ میمانم و آواز میخوانم و ورجه وورجه میکنم.متکایم را تا ته توی چشمم فرو میکنم و میخندم.
به هزاران جملهای که در موقعیت های مختلف به تو خواهم گفت و روی کارتهایت خواهم نوشت فکر میکنم.
راستش
یک جایی
ته دلم
خیالش جمع است و آرام گرفته.