تا کمی حواسم پرت به درس میشود یاد داستانهایی میافتم که هنوز نخواندهام. بدو بدو میروم سمت کتابخانه و انگار دیر شده و من به خواندن همهشان نمیرسم تند تند میخوانم و میایم وبلاگها را چک میکنم و مبادا کسی چیزی نوشته که من نخواندم. بعد تو میگویی فلان خبر در فلان جا و فلانی فلان چیز را گفته و من هم تند تند آنها را میخوانم و میروم سراغ بعدی. یادم میافتد باید سعی کنم و به زبان فرانسه یک متن بلند بالا در مورد خودم بنویسم یک ساعت که فکر میکنم ۵ خط بیشتر ازش در نمیاید.
هر روز همان داستانهای قدیمی و تکرار قدیم و رویاهای قدیم.
چیزی از هیچ کدامش در نمیاید.
بس کن دختر جان ۲ صبح شد. برو بخواب.
و فردا دوباره روز از نو روزی از نو...
منم مثل شما هستم از نوعی دیگر!
سلام
مطلب خوبی بود ، خیلی برام مفید بود
ممنون از زحمتی که کشیدی ، موفق باشی