برایم ثانیههای حال و لحظه مقدس شدند از همیشه بیش تر برای گریز از دیروز و فردایم.
ابر و باران و باد را میکشم توی وجودم و روی پوستم میگذارم خنکای این روزها را مرهم زخم دیرینه و یادآور سرخوشی و جوانی.
شهرم را درنوردم از همه طرف تا ذرهاش را جا نگذاشته باشم ندیده.
داستانهایش را مینویسم تا یادم باشد چرا آنگونه شد و میدانم که خواهم دانست چرا.
دردی است جامعه را این روزها که درمانش نیست و هجرت چارهاش.
دردی است قلب را که درمانش آرامش است و طبیعت چارهاش.
دردیاست آسمان را این روزها که چارهاش رگبار است و بس...
شب که خواب است دستم را فرو میکنم لای دستش و نگاه میکنم به دیوار، رویاهایم را میشمارم تا خود صبح که آفتاب زد.
یک چهارچوب میکشم و تعریف میکنم حریم را، کلماتم را، نگاهم را، احساسم را و اضافهاش را تیغ میزنم.
گوشه چادرش را میگیرم و میگذارم روی چشمهایم.
لحظههای وصل را میشمارم تا بیایند و بخوابم توی آغوشش و دیوار را نگاه کنم و رویاهایم را برایش بشمارم تا خود صبح که وصل اگر بیایید مرهمی است بر درد این روزها.