وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

در ستایش این روزها

برایم ثانیه‌های حال و لحظه مقدس شدند از همیشه بیش تر برای گریز از دیروز و فردایم.

ابر و باران و باد را میکشم توی وجودم و روی پوستم میگذارم خنکای این روزها را مرهم زخم دیرینه و یادآور سرخوشی و جوانی.

شهرم را درنوردم از همه طرف تا ذره‌اش را جا نگذاشته باشم ندیده.

داستان‌هایش را می‌نویسم تا یادم باشد چرا آنگونه شد و میدانم که خواهم دانست چرا.

دردی است جامعه را این روزها که درمانش نیست و هجرت چاره‌اش.

دردی است قلب را که درمانش آرامش است و طبیعت چاره‌اش.

دردی‌است آسمان را این روزها که چاره‌اش رگبار است و بس...

شب که خواب است دستم را فرو می‌کنم لای دستش و نگاه میکنم به دیوار، رویاهایم را می‌شمارم تا خود صبح که آفتاب زد.

یک چهارچوب می‌کشم و تعریف میکنم حریم را، کلماتم را، نگاهم را، احساسم را و اضافه‌اش را تیغ میزنم.

گوشه چادرش را میگیرم و میگذارم روی چشم‌هایم.

لحظه‌های وصل را می‌شمارم تا بیایند و بخوابم توی آغوشش و دیوار را نگاه کنم و رویاهایم را برایش بشمارم تا خود صبح که وصل اگر بیایید مرهمی ‌است بر درد این روز‌ها.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد