وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

ایلیا

طوفان آمده و رضا را با خود برده.

من دو سه باری دیده بودمش، نزدیک نبودیم. ولی دیده بودمش.

مستی اش را دیده بودم.

حالا دیروز بوده و امروز نبوده.

دیروز ا ًبرین مارتل هم بوده و امروز نیست.

مخش له شده شاید، درخت خودش را پرانده، رسانده و انقدر فشار داده که دیگر چشم‌هایش ندیده.


عزراییل ایستاده بوده، می‌خندیده که عجب طوفان احمقانه‌ای.
دوستش هم بوده، با هم می‌خندیدند.
 و بعد عین کوه دو دستی فشار داده تا خورد شده و بلند بلند فریاد زده:

ایلیــــــــــــا
ایلیــــــا

...


و ایلیا دستش را گرفته.

موهایش را کوتاه کرده،

کرده یا نکرده

مهم هم نیست

نبوده هم 


مهم اش آنجا بوده که دست برده توی موهایش

انگشتانش را فرو کرده لای موهایش

تا ته


و بعد لب هایش را گزیده



برایش نوشته،خیلی لغت نوشته

گفته که چقدر دلتنگش است


گفته که بوی اقاقیای نازک دم در خانه شان را می‌خواهد

یا تخت نم دار و بوی کولر که نفس نفس میزد


بوی پوتین های پدر و چادر خیس مادر


بعد برایش گفته از درد

از دردی که پیچیده توی کمرش و منتظر است


بوسه ای هم فرستاده


آخرش هم شعری نوشته و تف کرده روی نامه و چسبانده


فرستاده دم در خانه پسر همسایه


بعد منتظر نشسته دم پنجره و نگاه کرده



سپرده بودم با خودم که اگر سپری شود  این ایام غم و رنج چنان کنم با تو که او با من کرد...


اولین بار که درست حسابی سعدی خواندم را یادم هست، چون خیلی دور نیست.
درگیرش شدم چون سعدی را باید بزرگ شده باشی تا بدانی...

باید سرد و گرم روزگار را بچشی تا بفهمی چه رفته بر سرت، بر سرش...

بعد گریستم، ساعت ها...

روزها و سال ها...


هنوز قلب من را فشار میدهد.
سعدی زبان ملت است. ( به نظر بنده)


باران پاییز امسال در دبی

امروز بارون بارید.
در هفته گذشته ۲ بار شهاب دیدم.
یک بار رفته بودیم رستوران جشن یک سالگی عروسیمان را بگیریم دوتایی.

یک بار با دو نفر دوست، رفته بودیم وسط آب ها، آبجو بخوریم.
 و دیشب دیدم ماه از پشت ابر در آمد.
من برای هیچ کدوم از شهاب ها آرزو نکردم، همونجوری که برای ۱۱:۱۱ هم آرزو نمیکنم.
من فقط نگاه می‌کنم.
چون قشنگ است.
بعد ته دلت یک جوری میشود و انگار یک موزیکی پخش میشود.

یک بار هم دیدم ماه انگار تب کرده باشد، ورقلمبیده و دورش پررنگ تر است.
انگار می‌گویند ماه خرمن زده.

بعد دور چشم من هم خرمن میزند. بی دلیل. 

پاییز

در اینکه خستگی به آدم هجوم میاورد شکی نیست. اینکه تصمیم می‌گیری رها کنی و بنشینی و نگاه کنی.

نگاه کنی یک کوه ظرف نشسته را، آشغال بر جا مانده در کف خانه را، لباس تا نشده را...
برای من این روزها سخت تر است چون از وقتی او رفت من خسته بودم.
نمیدام اصلن کِی مُرد...

از آن روز همه چیز سختم است. نگرانم و به فردایم هم اعتماد ندارم.
او که بود چاره درد هایم یک تلفن بود...

رینگ رینگ...

بابا، سرم درد میکند، مریضم، انگار هیچ وقت خوب نخواهم شد، انگار دارم می‌میرم....
بابا فردایش مُرد.

مریضی و خستگی اش به تنم ماند، تا همین الان.
بعد از آن فقط چرت و پرت گفتم، راجع به انرژی و توانایی انجام کار.
و نشد که بنشینم.

همش کار داشتم. باید کار می‌کردم.کاری برای خودم، برای مادرم، برای برادرم، برای عشق و زندگی ام.
همش کاری بود برای نگهداری از چیزی که همیشه او ازش مراقبت می‌کرد.
میخواستم بلند کنم باری را که سال ها به دوش داشت و سنگین بود.
زور نداشتم، می‌خواستم بشکنم و نباشم ولی این چاره ام نبود. زحمتی بود برای دیگران، دیگرانی که همش باید مراقبشان میبودی.
میخواستم مشکی بپوشم تا دلم را آرام کند، نمیکرد.
میخواستم برگردم بروم بمانم همان جا و بپوسم، نمیشد.
برای اینکه جایش خالی نباشد، میخواستم تمام کارهایی که کرده را من تکی بکنم. بروم جای او را خودم پر کنم، برای خودم.

زور زدم. و هنوز برایم سخت است.
دیروز فکر می‌کردم که اگر بود زنگ می‌زدم و کمک می‌خواستم. می‌رفتم توی بغلش دراز می‌کشیدم و هیچ کاری نمی‌کردم.
و او مراقب من بود. رفتم توی وب سایت قبرستان و اسمش را پیدا کرده ام، نگاه کرده ام.

دوست دارم یک زنگ بزنم. یک زنگ.



تابستان

یک چیز آزارم داد
 

و تاب نداشت


تا


گرفتم



و


پس دادم،



نارسیسیم


تو را


 بلد نبودی

شکست را



و شکستی...

من برایش کتاب خواندم و او گوش نکرد.

این روزهای من یه حالی است. خیلی عجیب.

یک سال است که پدرم نیست.

من ازدواج کرده ام  در آبان ماه.

زندگی خوب و آرومی واسه خودم دست و پا کردم .

دو هفته است که سر کار میرم و امروز روز ولنتاینِ...


این روزها را هیچ وقت ندیده بودم. روزهایم قبل ها، همیشه یه شکل دیگر بوده...
انگار زندگی کس دیگری را میزییم! ( زندگی میکنم )


یک درد غریبی دیشب از توی سرم شروع شده و توی دست چپم تا الان لونه کرده.

انگار همیشه اونجا بوده و تصمیم گرفته که الان به روم بیاره.

یک درد که انگار از یک زخم بیاد که یهو داغ دلتو زنده کنه.


توی گوگل نوشته که این درد ها تا همیشه میمونه.

ولی امسال پشتم بهت گرمه.


به هر حال توی این زندگی هستم و توی زندگی بعدیم شاید یه چیز دیگه باشم.



من نشسته بودم توی خانه
منتظر بودم که آمادگی پیدا کنم و بروم دانشگاه
نمیامد
من تنها بودم 
تلفن زنگ زد
و من برگشتم به ایران
به ایران لعنتی

همه به من نگاه میکردند وقتی وارد شدم
نمیشد نفس کشید و من شرمنده بودم

مادر را بغل کردم ، گفتم :
من شرمنده‌ام

پدرم مرا تا ابد شرمنده خودش و مادرم و برادرم کرد

به یاد پدر


انگار که دارد یادم میرود...

پدر ۴ بهمن مرد.
و همه چیز را جز خاطراتش و حسرت ندیدنش برد.

هیچ چیز برای مادر نماند و تنها شد

و من ندیدمش

من نبودم وقتی پدر مرد.
غم بزرگی است، انگار که فراموش نمیشود هرگز و هی بزرگ و بزرگتر میشود.



در آستانه ۲۸ سالگی‌ام

خوب من الان که ساعت نزدیک ۳ صبحه شروع کردم به نوشتن

خوب حقیقت اینه که خوابم نمیاد، میترسم که بخوابم...

شاید بعد بگی که خاک تو سرت ولی یه دو ساعتی هست که دارم سعی میکنم بخوابم.

نمیدونم چرا ولی ترسیدم... از چی؟ نمیدونم.

دلیل نداره، چون من کلاً دلیل ندارم برای چیزی...


من آدم ضعیفی شدم یعنی قبلا نبودم یا شاید فکر میکردم که نبودم.

یه قسمتی از قدرت من کنار خانواده امه که الان یک سالی میشه که حسش نمی‌کنم

و یه قسمتی از قدرت من کنار تو هست که وقتی نیستی ، اونم از دست میدم

و یه قسمت دیگه‌ای که فکر میکنم فقط مال خودمه، انگار همش فِیک هست.

مثلاً اینکه با قدرت می‌تونم از ضعف خودم بگم.

ولی توی دنیای آدم‌ها این جسارت، فقط حماقت محسوب میشه.

برای من عجیبه، چون این روزها اگه گریه کنی از روی بدبختیه، نه از روی احساساتی شدن.

این روزها نگران همه چیز هستم جز خودم.

غذای روحم فراموش میشه و وقتی واسه فکر کردن نیست.

خودخواه شدم و فراموشکار.

بی تربیت و تند خو و مغرور.

و همه آرزوهام بیشتر شبیه یه متن سخنرانی شدن تا چیزایی که با فکر کردن به اونا شاد میشدم.


من انسان نبودم. من هیچ کار انسانی انجام ندادم و این منو وحشی تر میکنه.

الان توی این لحظه فکر میکنم که در حق اطرافیانم ظلم کردم.

قرار نیست که کارای خوب و بشمرم، قرار این بود که برای انسانیت خودم لیمیتی قایل نشم که شدم...

من شمردم ...

آرمانگرایی...


آدم تنها که میشود بد نیست به خودش نگاه بیاندازد ...

توی آینه شکمش را بالا پایین کند و یواشکی چندتایی هم دراز نشست برود.

بعد به خودش بیاید و ببیند که دستاوردش آدم‌های کنارش هست.

تنهایی آدم را آدم میکند.

تخت که سرد باشد و کسی نیاید کنارت بخوابد، خوابیدن لذتی ندارد.

وقتی غذا را تقسیم نمیکنی ، لذت خوردن ندارد، لوبیا پلو یا نان خالی فقط شکم را پر میکند، عشق من به غذا موقعی است که دوست دارم ذوغش را توی چشمم ببینی.

ارزش هر چیز نسبی است در این موقع‌ها...


گاهی فکر میکنم وقتی نیستی آدمی هستم که دوست داری.

وقتی هستی، هول و گیج و دست و پا چلفتی‌ام...

انگار دیروز است...

این حس همیشگی است، من همیشه در اطراف تو خنگ میشوم.

این احساس دلواپسی احمقانه‌ام، ظلمی به تو و اطرافیانم بوده.


اینها اعترافات نیمه شب امشبم هست.

کاش خوابم ببرد.