وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

مادر

مادر خفن است.

و من اندازه مادرم خفن نیستم.

اینها قدرتشان را از یک جای چتی میاورند.

بعد از ساعت‌ها معاشرت، غر، اشک، شکایت و هزار تا چیز که کلمه کافی ندارم برایش...

آخرش یک کلمه می‌گوید: نگران نباش مامی جان همه چیز درست می‌شود.

یک جوری می‌گوید، که همه مشکلاتت با هم یادت می‌رود وقتی اعتماد حرفش را می‌بینی...

فقط یک نگاه کوچک میکند و دستم را فشار میدهد.


انگار دیگر قوی هستم و جدی انگار دیگر مشکلی نیست.

مادر حضور هر ثانیه اش نعمت است.

برای خودم و حماقت‌هام

آدم شاخ در میاورد در زندگی...

از خودش روزی چند بار تعجب می‌کند.

برای من از همه عجیب تر خودم هستم.

عین روزی که منتظرم یوفو ها بیایند یا روز بعد که دعا می‌کنم نیایند.

یا لحظه‌ای که فکر می‌کنم قویترینم و چند ثانیه بعد شکنندگی‌ام را آشکار می‌بینم.

برای من خودم خیلی عجیبم و گاهی از خودم کف می‌کنم.

ولی آدم ها انگار از قبل نوشته شده‌اند.

حتا وقتی خیلی تیز اند خیلی ضایع هست.

برای همین احتمالا من هم خیلی عجیب نیستم و عین بقیه قابل پیش‌بینی هستم.

ببین ، برای ماکارونی خوردن جدی جدی چند راه هست...

و اونی که تو همیشه استفاده می‌کنی حتمن تنها راه موجود یا بهترینش نیست.

مسئله اینه که چند نفر در لحظه خوردن ماکارونی به یه جور دیگه خوردنش فکرمی‌کنن؟

یا اگه یه آدم یه ظرف ماست و چپه کنه اتفاقی به جای آخ و واخ و داد و بیداد هزار تا راه برای برخورد با این اتفاق هست.که اولیش خندیدن و با مزه بازیه!

من گاهی کارای بابامو مسخر می‌کردم ولی الان فهمیدم که چقدر اشتباه می‌کردم.

و چقدر میتونستم باهاش بخندم به جای خل بازیام.

و چقدر پشیمونم.

و چقدر پشیمونم.

و کاش زود تر میدونستم.

آدم کم کم می‌فهمد که چقدر احمق است.

برای خودم و حماقت‌هام

آدم شاخ در میاورد در زندگی...

از خودش روزی چند بار تعجب می‌کند.

برای من از همه عجیب تر خودم هستم.

عین روزی که منتظرم یوفو ها بیایند یا روز بعد که دعا می‌کنم نیایند.

یا لحظه‌ای که فکر می‌کنم قویترینم و چند ثانیه بعد شکنندگی‌ام را آشکار می‌بینم.

برای من خودم خیلی عجیبم و گاهی از خودم کف می‌کنم.

ولی آدم ها انگار از قبل نوشته شده‌اند.

حتا وقتی خیلی تیز اند خیلی ضایع هست.

برای همین احتمالا من هم خیلی عجیب نیستم و عین بقیه قابل پیش‌بینی هستم.

ببین ، برای ماکارونی خوردن جدی جدی چند راه هست...

و اونی که تو همیشه استفاده می‌کنی حتمن تنها راه موجود یا بهترینش نیست.

مسئله اینه که چند نفر در لحظه خوردن ماکارونی به یه جور دیگه خوردنش فکرمی‌کنن؟

یا اگه یه آدم یه ظرف ماست و چپه کنه اتفاقی به جای آخ و واخ و داد و بیداد هزار تا راه برای برخورد با این اتفاق هست.که اولیش خندیدن و با مزه بازیه!

من گاهی کارای بابامو مسخر می‌کردم ولی الان فهمیدم که چقدر اشتباه می‌کردم.

و چقدر میتونستم باهاش بخندم به جای خل بازیام.

و چقدر پشیمونم.

و چقدر پشیمونم.

و کاش زود تر میدونستم.

آدم کم کم می‌فهمد که چقدر احمق است.

تهران پاییز ۸۹

برای من خانه اینجاست...

کنار مادر است.

خانه برای من پاییز های ابری دارد.

خانه برای من جایی  است که بی پروا می‌شود گریست.

خانه دست پدر است.

اتاق امن من در خانه‌ی پدری است.

جایی که عطر چای مادر دارد و بوی کاج میدهد لباس پدر.

خانه ما پر از پنجره است.

دست مادرم پیر شده و دندان‌های پدر مصنوعی است.

قلب‌هایشان به امیدی دیگر می‌زند که من قسمتی از آن هستم.

خانه گرم است و پر از لبخند و محبت.

پشت بام به سوی ماه و کوه و درخت باز می‌شود.

تا به خانه آمدم باران بارید.

برای آن یکی خانه‌ام پسته و لواشک می برم.

ته دلم جای این خانه خالیست، می‌دانم.

یک روز توی خانه‌ام همه‌ی دوست داشتنی‌هایم را جای میدهم.

همه را جمع میکنم تا خانه‌ام بوی خانه دهد.

یک روز کنار پنجره خانه می‌نشینم و می‌نویسم که همه اینجا هستند.

و من تنها نیستم.

از خرداد تا مهر

میخوام بنویسم .

دوباره...

حالم خوبه برای نوشتن دوباره و

اینو مدیون تو ام.


-----------------


امروز فهمیدم که خوشحالم که بهت راست گفتم، یعنی خوب شد خیلی.

فهمیدم که راست گفتن بار گناهو کم میکنه...

بیشترشو وقتی فهمیدم که تو منو بغل کردی.


این شب ها بیشتر می‌فهمم که نبودنت برام چقدر سخت میشه...


به یه لگد روحی احتیاج داشتم تا نوشتنم بیاد...

داستانی برای پایان سال شش و شروع سال هفت

در زمانهای بسیار قدیم، زن و مردی پینه‌دوز، یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند. به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بیانداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود. آمد که نخ را از لب‌های مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چه‌کار کنم، ناچار با لب برداشت؛ شیرین بود، ادامه دادند!

سال بلوا / عباس معروفی

-----------------------------------------------------------------------------------

برای من همیشه عشق ساده و آرام بوده عین فیلم Amelie یا عین داستانهای والت دیسنی .

تمام دغدغه فاش شدن راز عشق است و بس.همه چیز رنگی است . سبک است.

همه عشق ورزیدن در یک رقص کوتاه است و یک بوسه نا تمام. و همه اینها قشنگ است.

سالگرد ما هم از راه دور ساده و بی دغدغه پشت وب کم برگزار شد. ولی ته دلمان قرص قرص بود.

هوا اینجا بارانی و خنک و آنجا گرم بود. و کنار لب‌هایمان لبخند بود.

خیلی ساده.

-----------------------------------------------------------------------------------

به نظرم بهترین بوی دنیا، بوی چیزهای نو و آکبند است. حالا چه لباس باشد، چه میز و صندلی، چه رادیو، چه ماشین و چه حتی لوازم خانگی مثل تستر یا اتوبرقی.
نو که باشند، برای من همگی بوی خوبی دارند.

در رویای بابل / ریچارد براتیگان

-----------------------------------------------------------------------------------

متن بالا من را یاد تو میاندازد. تو همیشه برای من بوی نویی میدهی... و این حس خیلی خوبی است.

بعد از این چند سال آرزو میکنم که سالهای بعد هم با خوبی و خوشی با هم باشیم.

PLAIN WHITE T'S - Hey There Delilah

Hey there Delilah
Don't you worry about the distance
I'm right there if you get lonely
Give this song another listen
Close your eyes
Listen to my voice, it's my disguise
I'm by your side

در ستایش این روزها

برایم ثانیه‌های حال و لحظه مقدس شدند از همیشه بیش تر برای گریز از دیروز و فردایم.

ابر و باران و باد را میکشم توی وجودم و روی پوستم میگذارم خنکای این روزها را مرهم زخم دیرینه و یادآور سرخوشی و جوانی.

شهرم را درنوردم از همه طرف تا ذره‌اش را جا نگذاشته باشم ندیده.

داستان‌هایش را می‌نویسم تا یادم باشد چرا آنگونه شد و میدانم که خواهم دانست چرا.

دردی است جامعه را این روزها که درمانش نیست و هجرت چاره‌اش.

دردی است قلب را که درمانش آرامش است و طبیعت چاره‌اش.

دردی‌است آسمان را این روزها که چاره‌اش رگبار است و بس...

شب که خواب است دستم را فرو می‌کنم لای دستش و نگاه میکنم به دیوار، رویاهایم را می‌شمارم تا خود صبح که آفتاب زد.

یک چهارچوب می‌کشم و تعریف میکنم حریم را، کلماتم را، نگاهم را، احساسم را و اضافه‌اش را تیغ میزنم.

گوشه چادرش را میگیرم و میگذارم روی چشم‌هایم.

لحظه‌های وصل را می‌شمارم تا بیایند و بخوابم توی آغوشش و دیوار را نگاه کنم و رویاهایم را برایش بشمارم تا خود صبح که وصل اگر بیایید مرهمی ‌است بر درد این روز‌ها.

fact

تمام مدت نقش عاشق را بازی کرده بود و مطمئن بود که عاشق نیست... بیچاره عاشق بود و نمی‌دانست...

love all, trust a few, do wrong to none

زندگی شوخیه بدیه...
جدی میگم
یاد گرفتم که به ناملایمات در زندگی لبخند بزنم .