وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

جمعه

لا لا لا لا  لا  لا لا الا لا لا لا لا

عین فیلم "rosemary's baby"


یک جوری دارم آهنگ می‌خوانم و ته مخم یکی دارد ویولن می‌زند آرام آرام

گاهی تنهایی خیلی حال میدهد . توی جمع هم که هستی بقیه شلم بازی می‌کنند تو می‌شینی یه گوشه و برای خودت "کسی از گربه‌های ایرانی خبر ندارد" می‌بینی و شدید با موزیکش حال می‌کنی و می‌گویی من هم دوست داشتم خواننده باشم یا یک گیتاریست خوب و واقعا چرا دیگه گیتار نزدم؟!ولی هنوز برایت مهم است و وقتی از گوشه اتاق نگاهت می‌کند سرت را می‌اندازی  پایین و می‌گویی خجالت می‌کشم قول میدهم دوباره یک روزی...

خوشحال بودن چیز غریبی است که گاهی نمی‌دانم دقیق چه جوری است. فکر کنم این ذوقی است که گاهی ته دلم گوشه‌اش می‌لرزد یا شاید هیجانی است که از دیدن یا شنیدن یک فیلم خوب یا شعر خوب یا موزیک خوب توی تنت سر می‌خورد و از نوک انگشتت می‌ریزد یا همان اشکی است که می‌ریزد روی بالشت کنارت یا همان فشار کوچکی است که وقتی دستت توی دستم هست به دستت می‌دهم.تعریف خوشحالی چیزی است که این روزها متفاوت از قهقه‌های همیشگی‌‌ام ‌است.

دلم می‌خواهد از فیلمی برادرم تمام سری راز بقا را بخرم.20 تا ‌DVD .

من تخته سیاه هستم

بعد از نزدیک به ۱۳ جلسه فرانسه خوندن هنوز هم عین اون جوکه شدم که به ترکه یه جغد انداخته بودن جای طوطی .بعدا که ازش پرسیدن حرف میزنه؟ گفت : نه ولی خیلی دقت میکنه! حالا شده وصف من . با این همه پز و افتخار به اینکه چه قدر با استعدادم هنوز هم تا میگن حرف بزن عین جغد نگاه می‌کنم یه سری کلمه و جمله بی ربط هم بلدم که خیلی به کار نمیاد! کلا از خودم ناراضی هستم... خیلی خنده دارم ... باید ببینی...


من در سرزمین عجایب

گاهی دنیا با محکم ترین قدم‌هایش توی شکمت میاید و با یک ضربه کاری از شمشیر هاتوری هاتزو  نقش زمین‌ات می‌کند.

و تو تا بیایی و دردش را فراموش کنی دوباره یکی دیگر...

کلا انگار خیلی خوشحالی دوامی نمی‌آورد .

گاهی هم که خوشحالی، جایش درد می‌کند...

برایش توضیح دادم که من بسم است و هنوز نمی‌فهمد. انگار تمام شود در یک لحظه فقط یک لحظه کافی است. جای زخم‌هایش درد میکند و گاهی با پا رویشان فشار می‌دهد.دردناک‌ترش اینجایش است که من هم لبخند میزنم تا نفهمد که می‌فهمم درد دارد. دستش را بالا برده ضربه بعدی کاری است... من هنوز توی صورتش لبخند میزنم شاید برای ضربه بعدی‌اش نباشم.


فکر کنم راهم را گم کردم قرار نبود اینوری بیایم.

not this time

گاهی به خودم می‌گویم بخند دختر جان کسی ان طرف‌ها نیست و نگاه نمی‌کند!

:)

sing

تار و پود ما در هم تنید

ناگسستنی

نه با دوری

نه در غیبت

نه با گذر زمان

تنید


مهم نیست گاهی که کی باهوش‌تر و زیبا‌تر و کامل‌تره

همون قدر که من به اون گره خوردم

اون هم در من پیچید




هه هه من موفق شدم یکی از کارامو به عنوان لوگو بزارم. منتها کمی بی ریخت شد انگار اینجا!

گل‌سر سبز با خال خال های سفید

تا کمی حواسم پرت به درس میشود یاد داستان‌هایی میافتم که هنوز نخوانده‌ام. بدو بدو میروم سمت کتابخانه و انگار دیر شده و من به خواندن همه‌شان نمیرسم تند تند میخوانم و میایم وبلاگ‌ها را چک می‌کنم و مبادا کسی چیزی نوشته که من نخواندم. بعد تو می‌گویی فلان خبر در فلان جا و فلانی فلان چیز را گفته و من هم تند تند آن‌ها را می‌خوانم و می‌روم سراغ بعدی. یادم می‌افتد باید سعی کنم و به زبان فرانسه یک متن بلند بالا در مورد خودم بنویسم یک ساعت که فکر می‌کنم ۵ خط بیشتر ازش در نمیاید.

هر روز همان داستان‌های قدیمی و تکرار قدیم و رویاهای قدیم.

چیزی از هیچ کدامش در نمیاید.

بس کن دختر جان ۲ صبح شد. برو بخواب.


نمیشه خودت بیای بگی؟

چیو؟

هیچی بابا ولش کن

نه یه چیزی هست بگو...

تو بگو چی هست.

من نمیدونم!

دروغ گو...

میدونی

نه

خودت باید بیای بگی... بیای بگی... دوستت دارم بابا!




ژانویه

خوب من یه تغییر فکر کنم خوبی داشتم توی چند وقت...

خیلی کم استرس می‌گیرم و تپش قلب زیاد ندارم ، کمی آروم هستم و کمتر از قبل عصبانی می‌شم نه اینکه نشم ولی فکر می‌کنم دیرتر از کوره در میرم. یه جورایی مخم کمتر درگیر شده و دیگه دست و پام کمتر می‌گیره. بیشتر موزیک گوش میدم و فیلم می‌بینم. به خودم بیشتر توجه می‌کنم و گاهی به خودم تو آیینه چشمک میزنم. راستش از دنیا به اندازه قبل بدم نمی‌یاد و فکر می‌کنم دنیا به جای اینکه تصمیم بگیره کونم رو پاره کنه داره باهام کم کمک راه میاد ولی راستش هنوز بهش مشکوکم.

راستش صبح‌ها وقتی بهت زنگ می‌زنم شادم... هیچ دقت کردی؟

خیلی بیشتر خوراکی میخورم و حواسم به تغذیه‌ام هست. به جای یه همبرگر گنده و کلی سیب زمینی (i still love it) غذای درست و سالاد و میوه می‌خورم. کلاس ورزش میرم و توی خونه می‌رقصم. راستش به خودم می‌خندم.... خیلی به خودم می‌خندم و فکر می‌کنم به صورت خیلی غم انگیزی خنده‌دارم! خلاصه در یک درونگرایی مفرطی از حضور خودم در دار فانی خیلی راضی ام!

حداقل الانش که دارم اینو مینویسم حالم خوبه. توی شهر کتاب واسه خودم 2 ساعت بازی می‌کنم و تا جایی که می‌شه با اتوبوس میرم و دم پنجره میشینم. پیاده راه میرم و دیگه آژانس نمی‌گیرم.

کتاب می‌خونم و زبان جدید فرانسه یاد می‌گیرم.شیر گرم می‌کنم و می‌خورم و به مامان و بابام هم میدم. اِتد نقاشی‌هایم را می‌زنم گاه گاه تا سر فرصت بکشم. از خواننده‌هایی که هیچ وقت نمی‌شناسم‌شان موزیک گوش می‌کنم. یواشکی مامان و بابا رو دل سیر نگاه می‌کنم. عطر‌هایی که دادی را میزنم و توی خانه برای خوم با خرس‌هایم قدم می‌زنم.بویمان می‌پیچد تمام خانه را پر می‌کند. توی فرفره‌ام فوت می‌کنم و میدوم تا ته خانه.توی حمام یک ساعت زیر آب داغ میمانم و آواز میخوانم و ورجه وورجه می‌کنم.متکایم را تا ته توی چشمم فرو می‌کنم و میخندم.

به هزاران جمله‌ای که در موقعیت های مختلف به تو خواهم گفت و روی کارت‌هایت خواهم نوشت فکر می‌کنم.

راستش

یک جایی

ته دلم

خیالش جمع است و آرام گرفته.

چند روز بعد از بد

برای من یک پنگوئن خیلی مهم است

یک زرافه که گردنش خیلی دراز است

یک ماهی که خیلی کوچک است

یک کرگدن خیلی عصبانی

و درخت و شاخه و برگ

برای من دنیا خیلی مهم است و من جدی ( نه برای فیگور اضافه) به گرمایش زمین فکر می‌کنم.

برای من یک انسان مهم است. انسان بخشی از بقیه طبیعت است.

روح مهم است و نگرش هر فرد به جامعه ارزشمند است.

برای من عشق و اخلاق مهم است عین رود زلال و جاری باید باشد.

برای من رنگ مهم است، سبز مهم است !

خاک سرزمینم مهم است و تعداد ابر‌هایی که در روز از بالای سر من و شهرم می‌گذرند.

برای من سبزه‌هایِ نو رسیدهِ سر کوچه زیرِ سطل زباله مهم است.

برادرم، خواهرم، مادر و پدرم، دوستم، عشقم مهم است.

شادی و پرواز مهم است.

برای تو هم هست؟