وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

....

ببین دقیق نمیشه حساب کرد که یه آدم توی یه ثانیه چند تا ماچ میتونه بده...
من میتونم یه ماچ بدم که حس تمام ماچ های جهان توش باشه!
ولی وقتی که معتقدی مقدار ماچ تو جهان ثابته ...مــــــــــــــــــــــــم
نمیدونم...انتخاب با خودته!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میخوام اعتراف کنم....
اینکه من هنوز تمام اعتراف هام رو واسط نکردم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من تازگی ها برای فرار کردن...چشمامو میبندم و میدوم...اینجوری...مشخصه که آخر کار صحبت سر و سنگ پیش میاد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
راستی اومدم بگم فردا جایی دعوتیم...خواب بودی....میخواستم راجع بهش حرف بزنیم..
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم....چی بگم والا! من که انصافا روم کم شد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسئله یا رهایی کامله یا غرق شدن کامله!میانه روی این وسط کار مشکلیه! من گاهی سطل شنی مو که جونم بهش وصله این وسط بر میدارم و میرم قلعه میسازم...
قلعه هایی که به راحتی با کوچکترین موج خراب میشن...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باورم نمیشه....msg داد...تلپاتی هم بعضی وقتها کار میکنه...

کله سنگ...


بابا جان قبول کردم...معذرت میخوام...
م.ف آدم نمیشه...
وقتی کله ام حسابی داغون شد و خورد به سنگ و خون و خونریزی راه افتاد...
اگه هنوز کلم داغ نبود...
اگه تو هم همونجوری که همیشه هستی بودی..
میام تا زخم های سرم و با زخم های دل شیکستم همه رو با هم درمان کنی...

اگه بکنی...و عین آدم هایی که وعده دادن و دوا گلی و با شیشه اش پرت کردن تو سرم نباشی...

شاید اونجا ۲~۳ دقیقه ای آروم گرفتم....

دهنم سرویسه...به خدا خسته ام...به خدا هیچی نداره....
یکی بیاد که بیشتر از من بخشیدن و بلد باشه...

هوا۲۴ کیلو اضافه شده!

ببین...
میخواستم بگم...
 
اگه ۲۴ ساعت فکر کنی که راس ساعت ۲۴ یکی قراره زنگ بزنه و ۲۴ بار ماچت کنه...و قبلش ۲۴ تا حباب صورتی پر از خیال و خاطره بالای کلت سبز شه...باید بگم ، باید ۲۴ ساعت دیگه به همین منوال صبر کنی...و دکمه ی درک متقابلت و روشن کنی...و خستگی آدم ها رو درک کنی....شاید در ۲۴ ساعت بعدی...بتونی ۵ ~ ۱۵ دقیقه (اگه شانس بیاری) به آرزوت برسی...
اگه هم نشد دو تا راه داری...یا ۲۴ ساعت دیگه صبر کنی...یا ۲۴ صفحه بلاگ بنویسی و همه رو پاک کنی...
۲۴ ثانیه وقت داری فکر کنی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه چیزی حدود ۱۰۰ صفحه نوشتم...تو یه حرکت،همشو پاک کردم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببین،میخواستم بگم...
یه مقدار خسته ام...

میخواستم بگم...هر چی آرامش داشتم ،همه رو بخشیدم....به تمام آدم های نا آروم،که حتا برای یه لحظه آروم باشن...

هر چی دعا بود کردم....اعتقاد آوردم....اعتماد کردم....صبر کردم....

میخواستم بگم...تمام این ها هم که باشه...همیشه خدا یه جای کار لنگ میزنه...و دلیل بر این نمیشه که از کلیه ی انتخاب ها تو اولین باشی....یا توی فکرایی که توی ۲۴ ثانیه ممکنه از مخ یکی بگذره یکیش تو باشی.

میخواستم بگم...گاهی آدمها به یه در بسته اونقدر زل زل نگاه میکنن که در های باز شده ی دیگه رو نمیبینن...اصلا شاید نخوان ببینن!

فقط یه دست گرم میخوام که یادم بندازه...دست خودم هم یه روز باعث گرمای دست کسی بوده!
یکی که یادم بیاره منم قوی بودم...
یکی که منو بشماره توی انگشتاش....جزو عشق هاش!

میخواستم بگم....نه دیگه نمیگم!... من یه بغل امن میخوام که اولین حسی که رد و بدل میشه توش آرامش باشه...امن باشه...دست هیچکس اونجا بهم نرسه! 

میخواستم بگم اگه یه روز تو دنیا مونده باشه ،باز هم به جز بخشیدن هر چی که برام مونده...هیچ کاری نمیکنم.منتها دیگه چیزی ندارم. کمــــــــــــــــــــــک!!!!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه بار شهریار کوچولو رفت وسط باغ گل و داد زد :
ـ شما هیچ به گل من نمی مانید و هنوز هیچی نیستید.نه کسی شما را اهلی کرده...نه شما کسی را...
گل ها از رو رفتند...
ـخوشگلید، اما خالی هستید. برایتان نمیشود مرد. گل من به تنهایی از هم هی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده ام،چون فقط اوست که زیر حبابش گذارده ام،چون فقط اوست که پای گله گذاری ها یه خود نمایی ها و حتا گاهی پای بغ کردن ها و هیچی نگفتن هایش نشسته ام، چون او گل من است.


یه بار دیگه ام گفت : مردم سیاره ی تو ور میدارند پنج هزار تا گل را با هم توی یک گلستان میکارند، و آن یک دانه ای را که دنبالش میگردند آن وسط پیدا نمیکنند...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
راستی...دروغ گفتن یه چیزه...نگفتن یه چیزه...پنهان کردن یه چیز دیگه است!
من فکر میکنم اینا همش یه مقدار مساوی با هم ایراد داره!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببینم، امکان نداره وقتی چیزی نخوای ....گیر ندی...بحث نکنی...صبر کنی...حتا گاهی گوشاتو بگیری و نشنوی...یا چشماتو ببندی و نبینی...توقعی هم نداشته باشی...باز آدم ها ازت فرار کنن؟این یه جریان کلیه ها! چرا؟


من میرم سیگار بکشم....فعلا!

خاکستری

هی...
من هی میگم...بابا plz don't touch me, i might loose control ...
هیچکی انگار نمیفهمه...
بعد از بستنی منم میخوره...
بعد از لبای خیس شم تعریف میکنه...
....
خوب منم بال در میارم..
تو تاریکی...میچسبونمت به دیوار...ماچت میکنم..
من که اعصاب ندارم تو همینجوری صاف صاف راه بری..
....
منتظر اولین فزصتم تا بهت نشون بدم چند ثانیه طول میکشه تا ....نمیگم!
.....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آقا جان...به اون بگو....رفاقت ها که به خاطر تنهایی ها نباید ایجاد شه! خودمو دوست داری بیا دوست شیم....
من دهن اون آدم و سرویس میکنم...
من ۸ ماهه با هیچکی تیک نزدم...
بعد یه احمقی یه جایی یه گوهی خورده!
من دهنشو سرویس میکنم!.
من از کلیه ی بد جنسی هام برای نابود کردنت استفاده میکنم..
بدون که دهنت سرویسه!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دو خط شوق موازی
که پیچ و تاب بر میدارند...
و خواهشی که به باد دلبسته...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رد میشود سر انگشتی از کنارم...
تا جمله ای را از گوشه ی لبانم پاک کند...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من خوشبختم..................من خوشبخت ترین ام....
حتا با یه ماچ کوچیک...تویه تاریکی...
من داد میزنم....همه بدونین....من خوشبختم....

این روز ها

ضعف تمام بدنم و گرفته بود...
دویدم تو دستشویی .....عق زدم...
برگشتم تو اتاق....
لباسام و در آوردم... انداختم رو تخت...
سیگار و روشن کردم...
...چند تا پک...از پنجره انداختمش بیرون.
دوباره دویدم به سمت توالت...
....
دوش و باز کردم...آب داغ تمام تنم و سوزوند...
...........
اومدم بیرون...

بازم هیچی فرق نکرده بود...
همون که بود...بود.

i've become so numb

دیدی یه موقعی داری میمیری،بعد زورکی باید لبخند بزنی؟
بگذریم..
یه مدت دارم سعی میکنم نگاه ام و به آدم ها عوض کنم...
بعد برای این گاهی از زاویه ی اونا نگاه میکنم...
از اینم بگذریم...
دیدی وقتی یه چیزی نمیشه...هیچ جوره راه نداره...
شده تا حالا زندگیتو برای مقابله با این قوانین بذاری؟
بگذریم...

حوصله ندارم...انقدر تلاش کردم که رمقی برای برداشت کردن ندارم.

منتظر یه انرژی خیلی خفن و گنده ام که بترکونه!ولی فکر کنم تو این وضع بچسبم به طاق!
 
راستی...خبـــــــــــــــــــــــــــر : آقاهه بالاخره یه حرفی زد....خانومه از شدت هیجان و البته یه چیزی که اسمش
N بالا هست هنوز باور نکرده...

بابا میخواستم یه چیزایی بگم....خوابت برد...نشد...یعنی خیلی هم بد نشد...چون شاید نمیگفتم...
میخواستم بگم...نه نمیگم....آخه!!!!

 
                                                                           خفه شدم...
So hard to keep her satisfied  در میره جاکش...
----------------------------------------------------
 (این متن کاملا متفرقه است ربطی به هیچ کدوم از دوستا نداره!)
پسره میگه...بیا دوست معمولی باشیم...
 
- خوب ما چون دوستیم هر لحظه از حال هم خبر داریم...
- ما چون دوستیم  برای هم جون هم میدیم...
- ما چون دوستیم خودمون هم دوست داریم...دوستامونم عین خودمون دوست داریم.
- ما ممکنه سر دوستیها ،دوستیهای دیگمون هم بفروشیم.(بعید هم نیست یه روز تو باشی...)
- اشکالی که نداره روشنفکر هم که هستیم، پست مدرن هم که هستیم،آوانگارد هم که هستیم...پس ما دختر های اطراف را دوست میدونیم...دوست های تو هم مـــــــــــــــــم.....تو تریپ ما نیستن!
ـ اصولا ما چون خیلی باحالیم...از هیچ دختری نمیگذریم...تو هم که دوست معمولی ما هستی...ببینم با این نظر ها
ok هستی دیگه؟؟؟
- ما چون دوستیم ، تو هم که
cool هستی و ما از تو باحال تر ندیدیم ،تو را هم از همه روشنفکر تر میدونیم...حالا یه ماچ بده....
ـ درسته که تو کون خوشگلی داری...ولی خوب داف های اطراف ما هم کون های خوشگل دارن...نمیشه شب ما بی لمس کون اونا بگذره...
ـ خوب فلانی و فلان روز من فلان جا کردم....تو که
ok هستی؟
- ببین الان مد اینه که همه کون هم بذارن...مرامی ،رفاقتی ، میزاری ما کونت بذاریم؟
ـ ببین  حقیقتش من.....د.....
- خوب دیگه خیلی دوست بودیم...دو تا راه داری...یا دوست من بمونی و تو تریپ ما باشی...یا بری...من خیلی دوست داشتم ولی متاسفم این رابطه کار نکرد. 
ـخیلی خاطره های خوب مونده  بیا خرابشون نکنیم...اه گیر نده...من همیشه از این رفتارت بدم میومده...برو گمشو ...
ـ تو یه آدم بی احساسی...یه جز اعصاب خوردی و وقت تلف کردن هیچی نداری...
-------------------------------------------------------------------
آخرین باری که یه چیز و برای اولین بار دیدی کی بود؟
---------------------------------------------------------------
به جز سرهنگ آئورلیانو بوئندیا،هیچکس نمیدونست که رمدیوس خوشگله از هر گونه احساسات به دور بود و بی تفاوت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 in mirror are closer than they appears objects
این همون حقیقتیه که من هیچ وقت نفهمیدم...البته در مورد آدم ها...توی زندگی...

---- شاید ننویسم دیگه...شایدم بنویسم...شاید یهو برم گم و گور شم...این اونی نیست که باید باشه...شایدم من باز اشتباه میبینم.نمیتونم بگم چی میبینم....

Turn around
And smell what you don't see
Close your eyes
It's so clear

Here's the mirror
Behind there is a screen
And both ways you can get in

Don't think twice before you listen to your heart
Follow the trace for a new start

What you need
And everything you feel
Is just a question of the deal

In the eye of storm you can see a lonely dove
The experience of survival is the key
To the gravity of love

The path of excess leads to the Tower of Wisdom

Try to think about it
That's the chance to live your life and discover
What it is
It's the gravity of love

Look around just people
Can you hear the voice?
Find the one who'll guide you
To the limits of your joys
 

سو استفاده از ۸ دختر بچه به بهانه ی سینما(شرق)


مشکل ذهنی یه آدم ناراحت  موقعی حاد میشه و لو میره ، که سر کلاس معارف راجع به اصلاحات دینی حرف میزنه...

عین وقت هایی که خیانت و توجیه میکنه 
یا آدم های دور و برش و برای یه هدف قربانی میکنه...
یا شروع میکنه فیلم نامه خوندن و فیلم دیدن و نقد نوشتن روی کل آثار کیشلوفسکی....اونم سکانس به سکانس.

یا تحقیق در مورد موج چهارم فمینیسم.

آخه خرفت...کودن...احمق...زنجیری...روانی......الاغ.

*پ.ن۱: standing on my own again
*پ.ن۲: البته همه منو میشناسن...

توضیح اضافه: اون روز یه دختره از کنارم رد شد و گفت واااااااااااااااااااااااااااااااااای اون بازیگره! منم که دست و پامو گم کرده بودم که ایول خودم،شبیه کدوم دافی تو سینما هستم،زود یقه شو گرفتم که کی؟کی؟ من شبیه کیم؟ تو رو خدا... دختره ام که از این منگ ها هی فکر کرد و اسم اون دافه تو سینما رو یادش نیومد.بازیگر که نشدیم هیچ...داف هم نشدیم.
پ.ن۳: موفق و ناموفق بودن داف هم مهم نیست.مهم تنها نبودنشه که ما بودیم.


                                                                                
                                                                                    شب خوش

خرداد

ببین حتا اگه انقدر اعتقاد داشته باشیم که طبیعت انتقام میگیره....
با یه سری حساب ساده،میتونی باهاش قرار داد ببندی...
یه  سری از قوانین حاکم اینه که همیشه برای داشتن یه چیزی،باید چیز دیگه ای و قربانی کنی...
یا مـــــــــــــــــــــــــــــم  مثلا شاید اگه یه عدالتی یا انصافی حاکم به کل جریان باشه،طبق یه قانونی که قانونی نیست ، تضمینی هم نداره ...احتمال اینکه کارت درست شه هست.

نمیدونم  دارم موعظه میکنم....یا به علت هوار شدن بدبختی ها به خرافه رو آوردم...
ولی یه چیزی هست...مطمئنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 حالم از N بالای خودم به هم میخوره....
اگه بهت بگم که من تقریبا  هر لحظه حس میکنم که چه اتفاقی داره برات میفته تشتک میپرونی...
اگه باور نمی کنی میتونم بهت بگم که قبل از اینکه زنگ بزنی من صدای زنگ و میشنوم.
قبل از اینکه بگی سلام و من بفهمم که خوشحالی یا ناراحت....میدونم که حالت چه جوریه!
اگه بگم من دیشب میدونستم که امروز حتما یه اتفاقی میفته ....نمیدونم چی میگی...

حالا اینا خیلی هم بد نیست...جاهای بدش اونجاست که باید خفه شی و  هر چیزی که میبینی و میشنوی بگی که قبول داری...و یه چیزی هی از تو حلقت بخواد بپره بیرون...یه تهوع دائمی...

مسئله ی دیگه اونجاست که خوب به هر حسی هم نمیشه اعتماد کرد.اما...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من میرم یه سیگارکی بکشم....هوا که صافه....آروم بشینی کنار پنجره و یه پات و بندازی اینور یکی هم اونور...یه چایی هم بخوری...شاید اون حس آرامشی و که مدتها خواستی...توی ۵ دقیقه داشته باشی...
نمیدونم....


امروز یه حماقت کردم که تو تاریخ میخوام ثبت کنم...پاشدم رفتم یه جایی ،ضایع شدم ...دست از پا دراز تر برگشتم...به روی خودمم نیاوردم.همون حس گوه این دفعه کار دستم داد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه خوبی که بلاگ داره اینه که میشه بدون الکل توش اعتراف کرد.
سلطان غم : وبلاگ.

دورها آوایی است که مرا میخواند...

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

ورنه هیـچ از دل بی‌رحم تو تقصیـــر نبود

ساعت ۲:۳۰

 این حافظ که دروغ گو از کار در اومد...
ما که هر چی نبت کردیم و باز کردیم....خوب بود. ولی در reality چیز دیگه ای شد...

از خرافات میشه فرار کرد...ولی از تقدیر نه!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خلاصه...
عزیز دلم...
فکر میکردم  انقدر بهت انرژی میدم که اگه بغلت کنم ،تمام دنیا رو فراموش میکنی...
فکر کردم که از پشت تلفن....یه ماچ میتونه انرژی یه روز سخت کاری و بهت بده...حداقل یه لبخند که میتونه روی لب هات بشونه؟؟!!!
فکر کردم که یه روزی همه چیز خوب میشه...
بهت گفتم زود خوب شو تا بیشتر با هم باشیم...و از بودن با هم لذت ببریم...
 
قول میدم که اگه تعطیل کنی و یه روز بیای پیشم....انقدر بهت انرژی بدم که تا ۱۰۰ سال خوب باشی...


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از کل خونه ی پدر بزرگم با اون همه اتاق و آب انبار و زیر زمین و ....الان فقط یه درخت انجیر کهنه  وسط حیاط ،مونده...
بقیه رو ارث خور ها خوردند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من خودمو باور داشتم.
تو نداشتی
اگه داشتی..