وسوسه

وسوسه

شخصی
وسوسه

وسوسه

شخصی

تاریک خانه



سلام....
اعتراف کردم.
اعتراف کردم که اون شب عقل از سرم پریده ...
گفتم که قلبم و کی . کجا به کی و چه جوری...با چه مبلغی فروختم.

بازجویی از م.ف ساعت ۳ بعد از ظهر به وقت گرینویچ . اتاق ۱۳۵ .
- متهم هر چی که بگین ممکنه علیه شما استفاده بشه...
--من فقط در حضور وکیلم حرف میزنم.
-برو بابا وکیلم چیه؟ تو وکیلت کجا بود؟ تو عرضه داشتی در راستای اعطای قلبت در اعضا چیزی میگرفتی... ما همه ی وسایلت و گشتیم... یه پاپاسی نداشتی...بدبخت..
-- من هیچی نمیگم...شما کثافت های بی...آخ............. آی....   نزن...میگم....میگم...همه چیز و میگم:( و من با اولین کتک و مشت اعتراف کردم، همه چیز هم لو دادم)

اونروز:
تو تاریکی...همون موقع که کسی نبود...نور مانیتور رو صورتم میتابید...یه لحظه بالاخره تصمیم گرفتم.چشمام و بستم و خودم وسپردم به تو و لب هات.

چند روز بعد:
چشمام زده بیرون...چشمام و اون روز محکم فشار دادم....باید به مخم فشار میاوردم. علت پا فشار دادن زیادم رو برای ندیدن نمیدونم.حالا چشام نمیبینه...تو که چشم داری...یه نگاه بنداز ببین قلبم و اینورا نمیبینی؟دستم؟پاهای رفتنم؟ ( حداقل اونا رو میگذاشتی...چه جوری برم؟)

امروز:
اعتراف کردی که خسته ای...هیچی نمیخوای.منم میرم چون منو نخواستی..
کو پاهام؟؟؟


یه پای رفتن... گاهی هم دویدن...یا فرار کردن.....سایز ۳۹ ...قوی....با بالاترین قیمت از سمت شرکت ما خریداری میشود.(بدون میخچه لطفا)
-------------------------------------
قابل توجه دوستان و همکاران...
من ۵ روزه سیگار نمیکشم..
حالا ببینم فیلیپ موریس از کدوم در میاد تو من ازش امضا بگیرم؟؟
---------------------------------

متهم: به جرم ناگفته...به کیفر:۱۰۰ سال تنهایی....با افراد بیگانه....با تهوع...محکوم میشود.


                                                    پایان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ستارهای که امشب خواهم دید ، دیشب دیده ای.

سلام... من دوباره اومدم.

 نمیدونم.....تا لحظه ای که نمی تونستم بنویسم،کلی چیز میز واسه ی نوشتن داشتم.
 الان که میتونم،نوشتنم نمیاد.
 زندگی خیلی خنده داره...
 بالاخره دیشب مخم تموم شد و با همه ی دور و برم دعوا کردم.
 اول با خودم...

 اشتباه کردم.عین همیشه.با بهترین دوستم...دلم واسش تنگه!
 چه غلطی کردی احمق!
 ----------------------------------------
 پریدم.آسمون ترکید و با بلند ترین صدای ممکنه شروع کرد سرم داد زدن....
نشستم و نگاش کردم... از شدت عصبانیت سرخ شده بود....
ترسیده بودم...
اون لحظه ...تو تاریکی...تو تنهایی...فقط تو رو میخواستم...خواب بودی...جواب massage هامو ندادی....
رسما شاکی شدم.
دستمو مشت کردم و یکی زدم تو لپش....هه هه تا حالا تو صورت ابرا مشت زدی؟؟؟
انقدر محکم زدم که گریه ش در اومد. دو روزه گریه میکنه... یه ذره هم که بهتر میشه یخ میزاره که دردش کم شه!میریزه رو سر مردم!!!
ببین از دست تو که من چه کارا نکردم.
فکر میکنی یه معذرت خواهی بدهکارم؟
----------------------------------------
سوال هفته:
یه دختره یه پسره رو دوست داره...پسره با یه دختره دیگه دوسته...دختر دومیه هم با یکی دیگه دوسته...یه پسره هم دختر اولی رو دوست داره و با یکی دیگه میخوابه....پیدا کنید پرتغال فروش را؟؟؟
-------------------------------------
هی...تو! تو که شکلات تو از ولنتاین نخوردی...تو که وقتی ازت میپرسن چرا... میگی: دلم نمیاد و هر روز نگاشون می کنم. 
این نصیحت و آویزه ی گوشت کن: این کار و با آدما نکن.
اگه نمیخوای بنداز دور اگه میخوای استفاده کن....نذار بیکار بمونن تا بگندن!
دلت بیاد...من خسته ام!
------------------------------------
برف میومد....یه وانت ببعی....تو سرما مچاله شده بودن...یکی نشون داد و گفت :آخی...
ـ ولی خودمونیم...ببعی ها خوب تو هم پیچیده بودن...اتحاد شون برای گرم نگه داشتن معرکه بود...
یه چیزی از مخم رد شد....جدی دستی که گرم شده توسط یه دست دیگه چه جوری به این سرعت ول میکنه؟
حالا دست هیچی... بدنی که گرم شده اگه با سرعت ول کنه...ممکنه اون ضعیفتره ( یا بهتر بگم: سرمائیه) بمیره!
این که بین دو نفره... اگه یه جماعتی همه همو ول کنن....یه ملتی از هم می پاشه...
بعد هم خنگ ها تصمیم دارن انقلاب کنن!خاک بر سرها!



هنوزم برف میاد....کاج ها از سرما و سنگینی برف خم شدن...کمرهاشون داره زیر فشار میشکنه! جلوی دستم ، تمام اونایی رو که میتونم متکونم! بعدش سعی میکنن صاف و صوف وایسن و بگن ما خم نشده بودیم.... ما از اول تا آخر خیلی باحالیم.

کی میاد برف زمونه رو از دوش ما بتکونه...
----------------------------------------------------------
دقت کردی وقتی با ماشینت در نهایت سرعت پیچ چمران ~ ملاصدرا رو می پیچی....
یاد بازی need for speed میفتی...با این تفاوت که فقط یه جون داری؟

عکس رخ کیست این که از رویا بیرون تابیده است؟


پ.ن : صدا چقدر ساده است
اگر که برف مجالم بدهد
درون چشمانت خواهم آرمید  

شبانه (۱)



میدونی...
خوب عیب که نیست!
هر کی یه چیزی دوست داره...
یکی فسنجان...یکی آلبالو پلو...
یکی اسپاگتی....یکی استیک
یکی شهرام شب پره... یکی هایده...
یکی کاپشن گل گلی خز و خیل....یکی بوت تیم....
یکی فهیمه رحیمی....یکی دوراس
یکی پرفکت سیرکل.....یکی چه میدونم! از این در پیت ها...
خوب ....بی خیال...
 مسئله اینه که تو توی همه ی اون دسته آدمها... از همشون...بی ریخت تر و بی خود تر و بی مخ تر و در پیت تر تر تر تری....
درسته این حرکت من، خودش خیلی در پیته! هه هه ولی...الان خیلی احساس خیلی بهتری دارم.
جدی تو هم وقتی حرفای ** شعر میزنی... اینجوری لذت میبری؟ ( البته تو دائم میگی...)
پس چرا کم میاری...
در پیت بمون... و در همون در پیتیت بمیر!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خوب میدونی...
در یه کلیتی...من مشکلات اساسی با خودم دارم...
این چیز تازه ای نیست... امروز بعد از ۶ ماه یادت افتادم...
و بعد یادم افتاد که بی خیال. تو گذشتی...
و یاد یکی دیگه افتادم ...توی همین روزا....

دیشب یکی به من گفت که دیوونش کردم!
و گفت که الان میره میپره پایین...( که نپرید...چون سعی کرد منو قانع کنه!)

توی همون دیشب یکی دیگه به من گفت  که وایستاده از دور نگاه میکنه که چه اتفاقی داره میفته! و گفت چون من بهش گفتم که دوستم نداشته باشه...فعلا منتظره... (هه هه)

دیروز یکی دیگه گفت : اگه میشه یه روز با هم ناهار بخوریم!

یکی دیگه لو داد که اعتراف داره....و در نهایت چون من چیزی اعتراف نکردم اونم ساکت شد! ( از این خیلی راضی بودم)

در روز پیش یه احمقی منو از خونه تا ونک دنبال کرد و وقتی من از آژانس پیاده شدم داد زد: خانوم ....وایسا!!!!! شماره.......منو.......
و من رفته بودم اونور خیابون.( خاک بر سرت که تو خیابون و مغازه و دانشگاه و هر جا که یه دخی میبینی شماره میدی و نوامیس مملکت و به گناه میندازی!)

یه پسی دیگه گفت هی الاغ! دوستت دارم بفهم!

یکی از احمقهایی که دورم میچرخه و کتاب های فهیمه رحیمی میخونه...و با حال ترین کتاب زندگیش کیمیاگر بوده.به من گفت که موهاتو بکن تو...

دیروز یه ثانیه از مخم گذشتی....و فکر کردم که چه خوبه که آشناییمون از یه جای باحال بوده...
نه از توی خیابون و توی چت و رفقا و مهمونی......
دیروز توی مخم که قدم میزدی...یادم افتاد وقتی حال عشاق فارغ از عشق و پرسیدی یه چیزی تو مایه های متن بالا واست تعریف میکنم!
دیروز که توی یادم تلپ افتادی....گفتم این دفعه....نمیزارم بری...ولی مخم انقدر درگیر حرفام شد... که یادم رفتی و تو یواش از یادم در رفتی! و من به یکی دیگه فکر کردم ):


حالا  یه جورایی یاد گرفتم .... مفهوم کامل رفاقت رو!
 
امروز که رفتم دانشگاه ، یه عینک دودی زدم که کسی منو نبینه! هه! فکر میکردم اگه چشمامو قایم کنم تمومه! مقنعه رو کشیدم جلو تا موهام دیده نشه! می خواستم که هیچی از من معلوم نشه... باد که به صورتم میخورد خجالت میکشیدم. فکر میکردم مردم میتونن مخم و بخونن ... آخه من اتفاقی ....یه اشتباه گنده کردم.نمی دونم هنوز... منم ایستادم تا حرفای دور و برم تموم شه! بعد یواشکی برم و گندامو راست و ریس کنم!
زود رفتم و برگشتم و خودمو تو خونه قایم کردم...


ببخشید اگه زنگ زدم و از خودت به خودت شکایت کردم...
آخه.... میدونی دلم حضور کم رنگ ، بی خاصیت و بی هیجان تو رو در دل کم اشتیاق بی هدف زندگیم میخواد....تا یه رنگ کم رنگ آبی  به در و دیوارای ریخته اش بزنی..... 

 ---------------------------------------------------------------
ببینم فکر میکنی...دو تا سوسک عاشق به هم چی میگن؟
:::: قربون ریختت برم بی ریخت!


                                                               پایان

گزیده ی احوالات ...




 من از کلیه ی دوستانی...که در دوره ی چت مغزی منو تنها گذاشتن و به دانشگاه پرداختن...
و یا توی این کافه و اون کافه، میلک شیک نوش جان کردن(تنها تنها!)
و یا سر کلاس نشستن و پا نشدن
و یا با رفقای دیگه رفتن خرید البسه....
و غیره....
نهایت تشکر را یه جا میارم....ممنونم

از دوستانی که منو تنها نذاشتن و سیگارمون و وسط خیابون روشن کردن و دستمون و گرفتن و به ما زنگ زدن و حالمون بهتر شد....
و ما رو به کافه دعوت کردن و هزینه ی ما رو پرداختند...
و ما رو با توجیه های نه چندان بیخود، دلخوش ساختن!
و به ما مقداری زهر ماری خوراندند تا فراموش کنبم،چت مغز بودنمان را....
کمال  چاکریم و مخلصیم و ... را به جا میاورم! ( البته در موقعش)


و از کلیه ی عزیزانی که در این راستا من رو همراهی کردن،و نه بی محلی کردند ،نه کم محلی... باز هم ممنونیم.

از دو روز پیش ما حالمان بهتر شده... و کسالت الحمدلله که برطرف گردیده...
به کوری چشم دشمنان اسلام...
به نابینایی چشم اونایی که نتونستن ببینن به ما خوش میگذرد...
به کور رنگی اون که خواست اینجوری بشه!
به کم بینی چشم اون یکی حسوده! ( شماره ی عینکت بره بالا ایشالله)
و ....  
به ما حسابی در جمع دوستان خوش میگذرد...و ما بسیار کیف میکنیم...
و معاشرت از نوع شرعی و غیر شرعی با افراد باب و ناباب  بر قرار مینماییم!




عمله!



یادم افتاد امروز توی تاکسی از کنار یه ساختمون نصفه کاره  می گذشتم...
راستش...
ما هم یه جور عمله ایم...
میدونی... وقتی برای جلب رضایت یه نفر... یا برای دوست داشته شدن ...یا حداقل برای اینکه تنها نمونی... اینجوری خر حمالی میکنی..خب آخرش عمله گیه دیگه.. کی دوست داره عمله باشه؟اسمش چی میشه؟؟؟!!!! مـــــــــــــــــــــــم...عمله ی محبت؟
حالا مسئله اش این نیست ....مسئله اینه که....عمله هم عمله ی برج های گنده که از بالاش همه ی تهران و میشه دید....حداقل از بالا به همه جا نگاه میکنی... نه عمله ی دستشویی عمومی های شهرداری....اونم وسط هفت تیر . 
البته وقتایی هم که عمله گی نمی کنی...باز عین اون عمله هه که تو میدون تجریش با رفقاش نشسته میمونی...و منتظری یه وانت بیاد و .....


دلم واسه ولایت مون تنگه! ( تو که میدونی چی میگم؟)
خب در هر حال امروزم...گذشت. 

پ.ن : مرسی از حضورت امروز...توی خواب. 
 

هر کی بال داره بخونه!!! برای سلامتی آقای راننده صلوات...





از اونایی که ما رو لینکیدن و ما نمیدونیم...و اونایی که ما لینکیدیم و نمی دونن! ...و اونایی که کامنت میدن...و ما سهوا جواب نمیدیم....و از اونایی که کامنت های ما رو جواب نمیدن( از نوع سهوی یا عمدی).....همه و همه تشکر گنده دارم.
بابا بی خیال... من مرامکش شدم.... از اونایی که ابراز علاقه میکنن و ما نمیبینیم...و اونایی که ابراز علاقه میکنیم و نمیبینن....و اونایی که میخوان ابراز کنن و نمیتونن....و اونایی که میخوایم بهشون ابراز کنیم و نمیتونیم...همه وهمه...یه ماچ گنده... و یه معذرت خواهی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از کلیه اقوام ، آشنایان، همسایه ها، فضول های محله، رفقا ،نا رفیق ها، دشمن ها ،دوست ها، *و با معذرت از کسانی که از کی برد (قلم سابق) انداختمشون* خواهش میکنم در تاریخ فردا...در مراسم ختمی که برای اتمام احساساتم در مصلای بزرگ بلاگ اسکای برگذار کردم شرکت فرمائید.
جون شما من گفتم که اعتیاد اخه! 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هی بابا بی خیال...من انقدر دوستت خواهم داشت که به اندازه ی دوست نداشتن تو هم کافیمون باشه!میشه؟ البته بین خودمون باشه....شــــــــــــــــــــــش!!!!!  یادته قول دادی دروغ هامو باور کنی؟مرسی....پس فعلا شب به خیر...

پ.ن آخر : فردا انتخاب واحد دارم...قول دادم برم بخوابم، امشب که بهت شب به خیر در ساعت حدودای ۲ .میگفتم...طبق قولی که  اون بالا دادی...ساعت الان ۴ صبحه! الان جدی جدی شب به خیر...( البته به اینم هیچ اعتمادی نیست!!!!!) تا صبح یکی بزرگه...

همه گول خوردند!

پریروز توی حمام موهامو زدم...
الان تا زیر گردنمه...
مدل جدیدشو دوست دارم...
با اینکه خیلی بی ریخت شدم از این ریختم خوشم میاد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام.
سمت چپ میز آرایشو میز کار...پشت سر تخت خواب وکمد ....سمت راست میز تحریر و کتابخونه...و جلوم...هه! خوب معلومه دیگه...و یه عالمه خرت و پرت...
امروز همه جای اتاق و تمیز کردم...
هر نشونه یا غباری ازت مونده بود پاک پاک کردم.
بعد هم رفتم حمام...خودمو از بوی تو پاک کردم!
یادم نبود، اشتباهی...برای خوش بو کردن هوا از عطرت استفاده کردم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروز نوشتنم نمیاد... ولی انگار وقتی اینتر نت داری...هی باید بنویسی...
قول دادم وقتی بلاگ اسکای درست شد... هی آپ دیت کنم...
بیا رفیق.. اینم مال تو...تقدیم به تو.
آقا جان نمیتنم بنویسم.....نوشتنم نمیاد.....حوصله ندارم...
آدامس میجوم....سیب زمینی سرخ کرده میخورم...و اتاق تمیز میکنم...
کدوم کار امروزم به نوشتنم میاد؟
هر وقت چایی میخوردم و سیگار میکشیدم و یه گوشه افتاده بودم...اون موقع موقعه نوشتنه!
حالا ولم کن برم...مغزم از کار افتاده...
پایان........



پ.ن ۱ : رفقا من گفتم...من دچار نوعی از فراموشی شدم...ممنونم که از این به بعد حسابی خودم و به خودم و خودتونو به من یا به هر کی که میخواین بیشتر تر معرفی کنین! این یه نوعی از آلزایمر خفیخه...نگران نباشید.. دارم روش کار میکنم...
پ.ن ۲ : الان فقط یادمه که تو رو فراموش کردم...پس سعی نکن خودتو یادم بندازی...
پ.ن ۳ : ببخشید شما؟؟؟
هی!تو که دوست نداری، با تو ام!...هی کامنت میدی...آقا جان ، نخون.... مگه واسه ی تو نوشتن؟من واسه ی سایم که افتاده رو دیوار مینویسم...
بــــــــــــــــــــــــــــرو خونتون!  

نیمکت من تنهایم، میفهمی؟




پک محکمی زدم...
چند تا سرفه...گلوم میسوزه!
میرم توی پذیرایی...
همه در یک گنگی،به این سمت و اون سمت حرکت میکنن.
نگاه ها میچرخن ولی چیزی و نمیبینن!
گاهی از اینکه جدی دیده نشی لذت میبری...
یکی دستمو میگیره...تو تاریکی زیاد فرقی نمیکنه که کی....
فقط، همون کافیه که دستاش درست بگیره...درست لمس کنه...و  به موقع ترکت کنه...
البته تا مفهوم درست اینا تو ذهنت چی باشه...
چند تا سرفه ی دیگه....تشنمه....لبام خشکن!
توی آشپز خونه هوا هست... حالا نفس میکشی....آب میخوری...به ماه نگاه میکنی...نارنجی...قرمز و سفید...
یکی دیگه  میاد...نگاهی میکنه و دوری میزنه اطرافت...وقتی میبینه، تنهاییت داد میزنه که برو...توی یه سکوتی راهشو میکشه و میره!
لبخند میزنم.
یکی میگه...هی! بالاخره من باهات یه سیگار میکشم... فرار نکن!
کنارش میشینم...سیگار و که روشن کرد از دستش میگیرم و میرم!می چرخم....
میگه که تا حالا تو رو ندیده بودم...ازش میپرسم...الان داری میبینی؟
می چرخم...
تشنمه....
گاهی حتا تحمل خودم هم ندارم...چطوری حضور تو رو تحمل کنم؟
همه در یک گنگی خاص به این سمت و اون سمت میرن...
دستی نیست ...
نگاهی نیست...
ببینم. کسی هست که بخواد گاهی عمیق تر نگاه کنه؟
من یه پایه میخوام. میای؟
-------------------------------------------------
راستی هیچ وقت فکر کردی که آدمها دنبال کسی میگردن که ناقص بودن قوانین حاکم بر دنیا رو کامل کنه؟
هیچ وقت فکر کردی که اون فالگیره که به زور از توی یه فنجون، که به جز رگه های کرم مانند هیچ شکل دیگه ای  نداره،با حرفاش، به نوعی این کارو میکنه؟ وقتی میگه منتظر خبری گوشات تیز میشه....چون همه همیشه منتظرن! و وقتی میگه میری مسافرت خوشحال میشی که از این کسالت و روزمرگی فرار میکنی...تو بهش پول میدی...تا بیشتر بگه! و اونم میدونه که این روزا عشق ها هم ناقص اند..... پس از اونی که همیشه خواستیش و نبوده میگه! 
این که یه نمونه بود...
هیج وقت فهمیدی آدمها از زور بی کسی...به زور خودشون و به هم گره میزنن؟
راستی... 
هنوز وقتی ساعتت و نگاه میکنی یاد من می افتی؟ 
----------------------------------------------------
هه! تو خیابون ها پره از رنگ های صورتی و قرمز! همه جا پره از دوستت دارم و قلب و لب و ....
با دوستم میرم بیرون...
اونم درگیره این رنگاست...
بهش میگم...هیچ وقت دقت کردی که این جریانا فقط برای اینه که یه سری آدم ها کارت های قلب دار بسازن و بفروشن و یک سری از آدم ها هم بخرن...
برای اینکه آدمها با هم بخوابن و این جریان و جشن بگیرن...
میگه : ول کن من الان اعصاب ندارم.
میگم: دقت کردی که این فقط یه پدیده ی مصرف گرایانه است؟
میگه : بگرد یه کارت خوشگل پیدا کن...
آخه بین اون همه کلیشه.....چی قشنگه؟
یه کارت برمیدارم...کهنه و دست ساز...گلای مصنوعی و بی رنگ از زیر لایه هایی از کاغذ به چشم میخورن!
میگم این خوبه؟ میگه: این چیه! میگم : یه ذره آوانگارد رفتار کن...توی این همه قرمز و صورتی ... به نظرت قهوه ای رنگ قشنگی نیست؟
دو تا برای خودم بر میدارم..کارت با اون همه حال و هوای کهنگی...خیلی هم ارزون نیست...
میخندم....
تو دور و بری ها هیچکی هیچ برنامه ای نداره واسه ی اون روز...
تنها نشستن و دیدن قلبهای عروسکی که رد و بدل میشه...زیادم بد نیست...
حداقل اینه که تو کسی نیستی که قلب عروسکی کادو بدی...
تصمیم گرفتم که ناهار برم بیرون...روز ولنتاین با تمام کسایی که قلب عروسکی کادو نمیدن!
راستی...تو با کی میری بیرون؟ پارسال این موقع....یادته کجا بودی؟
من یادمه...کاش میشد زندگی و با یه تغییراتی به عقب برگردوند...
جات هنوز خالیه با اینکه از بودنت هم خوشحال نمیشم.....از نبودنت هم خوشحال نیستم.
تنها...بدون تو...نمیدونم چی بگم...
میای؟

آن که می رود از اکنون کدام یک از ماست؟

خوب ....اینم نشد.
همون که دستاش گرم بود....همون که نگاش قشنگ بود.
هــــــــــــــــــــــــــــــی.....زندگی.....باز هم؟؟؟
خوب ، مدت هاست که میخوام براش یه شعر بنویسم...اینجا مینویسم.



    (( تا شام آخر  ))

نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است.
زنجیره ی اشاره چنان از هم پاشیده است
که حلقه های نگاه
                              در هم قرار نمیگیرند.
دنیا نشانه های ما را
در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده هست.


نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است.

                                                                 ...
هیچ انتظاری نیست که رنگ دگر بپاشد 
                                                بر صفحه ی صبور
                                                                 ...
 نزدیک شو اگر چه رویایت ممنوع است.
می بینی؟ این حقیقت ماست
نزدیک و دور   واهمه در واهمه
و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند چون ماه
در حلقه ی عزایی که کم کم عادی شده است.
نزدیک شو اگر چه مدارت ممنوع است.


*میشنوم   طنین تنت می آید از ته ظلمت
و تارهای تنم را متاثر میکند.

شاید صدا دوباره به مفهومس باز گردد
شاید همین حوالی    جایی 
                                  در حلقه ی نگاهت قرار بگیرم.
چیزی به صبح نمانده 
و آخرین فرصت با نامت در گلویم می تابد.
                                   .... 

                                                                          محمد مختاری
    پایان.

صندلی عقب!

ساعت.....دیره ....عین همیشه.
از دوستی ها حالم به هم میخوره...
در و که باز میکنی....بوی گند تعفن میزنه تو دماغت.
نفرت وجودتو میگیره...
صرفا معاشرت با آدم ها....دیدن رفاقت های خسته...که با حضور یه آدم نو به هم میریزه...و دیدن حسادت ها .... نمیدونم. نمی خوام از اینا بگم.
-----------------------------
چند وقت پیش...نه خیلی وقت.
یکی و دیدم ...که یادمه یه روزی...خودم خواسته بودم که حضور داشته باشه ...تا ابد.
ابد برای ما زیاد طول نکشید.
ابدیت هنوز مفهومش و برام از دست نداده...
ولی لزوم حضور اون آدم تو زندگی من....چرا.
گفت: حوصله داری یه چیزایی و مرور کنیم؟
گفتم: هی...
رفت یه جعبه آورد...
 لعنتی ....منو خوب شناخت...توی جعبه پر بود از خاطرات سالها.
پر بود از نامه...کارت ....تیکه کاغذ....
یادم انداخت ابدیتی رو که ازش خواسته بودم...
مرور کردیم...لحظه هایی رو که فکر میکردیم، امکان تموم شدن نداره...
زنده کرد احساسایی رو که بعد ها تموم شد و دیگه زنده نشد..
اشک ریختیم....به یاد اون روزا که از شوق میگریست ایم.
گفت که اگه خوب ببینم...حضور ابدیشو، تا ابد حس میکنم.می خواست.
ولی....جعبه بسته شد...حضور اون آدم تو دلم رنگ باخت...
تمام شد.دوباره بی احساسام راه افتادم تو خیابون.
برگشتم خونه.
هی! کسی اون طرفا هست که بخواد یه جایی برای ابد بمونه؟؟
.......
---------------------
تو چشماش نگاه میکنم.....سرمو میزارم رو پاهاش...روی صندلی عقب ماشین.
منتظرم...
.........................
دستش و میزاره روی کلاه کاپشنم....
............
انگشت شصت شو فشار میدم و سریع ول میکنم.
........مکث....
دستمو میگیره...انگار منتظر اجازه بوده....
دستم یخ زده.....(اه عین همیشه)
دستاش گرمه....
دو تا دستامو میگیره.....تا گرمشون کنه!
هیچکی به روش نمیاره که داره چه اتفاقی میفته!
شایدم واقعا هیچ اتفاقی نمیفته!
سرم و بلند میکنم...میشینم.... دستامو از توی دستاش در میارم...یخ میزنن!
رسیدم دم خونه! خداحافظ ....باهاش دست میدم...توی چشماش نگاه میکنم...
هیچی ...تمام شد...همین بود...کاش احساسا متقابل بود...
میدونی....خیلی وقت بود انقدر آروم نشده بودم از آروم گرفتن کنار یه آدم.
احساس عجیبی بود.
چه قدر هوس بودنت و دارم....
ببینم...میای؟؟؟؟؟؟؟؟
--------------------------------
حافظ هم با ما سر یاری نداره....
هر چی از دهنش در اومد به ما گفت.....
آقا غلط کردم...آدما همه اشتباه میکنن!به جون اون شاخ نبات....
دیگه تکرار نمیشه....!
----------------------------
هی آقایی که اون بالا ازت تعریف کردم...ببخشید. قصد بدی نداشتم...

                                                                                       جدی خداحافظ!