من از کلیه ی دوستانی...که در دوره ی چت مغزی منو تنها گذاشتن و به دانشگاه پرداختن...
و یا توی این کافه و اون کافه، میلک شیک نوش جان کردن(تنها تنها!)
و یا سر کلاس نشستن و پا نشدن
و یا با رفقای دیگه رفتن خرید البسه....
و غیره....
نهایت تشکر را یه جا میارم....ممنونم
از دوستانی که منو تنها نذاشتن و سیگارمون و وسط خیابون روشن کردن و دستمون و گرفتن و به ما زنگ زدن و حالمون بهتر شد....
و ما رو به کافه دعوت کردن و هزینه ی ما رو پرداختند...
و ما رو با توجیه های نه چندان بیخود، دلخوش ساختن!
و به ما مقداری زهر ماری خوراندند تا فراموش کنبم،چت مغز بودنمان را....
کمال چاکریم و مخلصیم و ... را به جا میاورم! ( البته در موقعش)
و از کلیه ی عزیزانی که در این راستا من رو همراهی کردن،و نه بی محلی کردند ،نه کم محلی... باز هم ممنونیم.
از دو روز پیش ما حالمان بهتر شده... و کسالت الحمدلله که برطرف گردیده...
به کوری چشم دشمنان اسلام...
به نابینایی چشم اونایی که نتونستن ببینن به ما خوش میگذرد...
به کور رنگی اون که خواست اینجوری بشه!
به کم بینی چشم اون یکی حسوده! ( شماره ی عینکت بره بالا ایشالله)
و ....
به ما حسابی در جمع دوستان خوش میگذرد...و ما بسیار کیف میکنیم...
و معاشرت از نوع شرعی و غیر شرعی با افراد باب و ناباب بر قرار مینماییم!
ساعت.....دیره ....عین همیشه.
از دوستی ها حالم به هم میخوره...
در و که باز میکنی....بوی گند تعفن میزنه تو دماغت.
نفرت وجودتو میگیره...
صرفا معاشرت با آدم ها....دیدن رفاقت های خسته...که با حضور یه آدم نو به هم میریزه...و دیدن حسادت ها .... نمیدونم. نمی خوام از اینا بگم.
-----------------------------
چند وقت پیش...نه خیلی وقت.
یکی و دیدم ...که یادمه یه روزی...خودم خواسته بودم که حضور داشته باشه ...تا ابد.
ابد برای ما زیاد طول نکشید.
ابدیت هنوز مفهومش و برام از دست نداده...
ولی لزوم حضور اون آدم تو زندگی من....چرا.
گفت: حوصله داری یه چیزایی و مرور کنیم؟
گفتم: هی...
رفت یه جعبه آورد...
لعنتی ....منو خوب شناخت...توی جعبه پر بود از خاطرات سالها.
پر بود از نامه...کارت ....تیکه کاغذ....
یادم انداخت ابدیتی رو که ازش خواسته بودم...
مرور کردیم...لحظه هایی رو که فکر میکردیم، امکان تموم شدن نداره...
زنده کرد احساسایی رو که بعد ها تموم شد و دیگه زنده نشد..
اشک ریختیم....به یاد اون روزا که از شوق میگریست ایم.
گفت که اگه خوب ببینم...حضور ابدیشو، تا ابد حس میکنم.می خواست.
ولی....جعبه بسته شد...حضور اون آدم تو دلم رنگ باخت...
تمام شد.دوباره بی احساسام راه افتادم تو خیابون.
برگشتم خونه.
هی! کسی اون طرفا هست که بخواد یه جایی برای ابد بمونه؟؟
.......
---------------------
تو چشماش نگاه میکنم.....سرمو میزارم رو پاهاش...روی صندلی عقب ماشین.
منتظرم...
.........................
دستش و میزاره روی کلاه کاپشنم....
............
انگشت شصت شو فشار میدم و سریع ول میکنم.
........مکث....
دستمو میگیره...انگار منتظر اجازه بوده....
دستم یخ زده.....(اه عین همیشه)
دستاش گرمه....
دو تا دستامو میگیره.....تا گرمشون کنه!
هیچکی به روش نمیاره که داره چه اتفاقی میفته!
شایدم واقعا هیچ اتفاقی نمیفته!
سرم و بلند میکنم...میشینم.... دستامو از توی دستاش در میارم...یخ میزنن!
رسیدم دم خونه! خداحافظ ....باهاش دست میدم...توی چشماش نگاه میکنم...
هیچی ...تمام شد...همین بود...کاش احساسا متقابل بود...
میدونی....خیلی وقت بود انقدر آروم نشده بودم از آروم گرفتن کنار یه آدم.
احساس عجیبی بود.
چه قدر هوس بودنت و دارم....
ببینم...میای؟؟؟؟؟؟؟؟
--------------------------------
حافظ هم با ما سر یاری نداره....
هر چی از دهنش در اومد به ما گفت.....
آقا غلط کردم...آدما همه اشتباه میکنن!به جون اون شاخ نبات....
دیگه تکرار نمیشه....!
----------------------------
هی آقایی که اون بالا ازت تعریف کردم...ببخشید. قصد بدی نداشتم...
جدی خداحافظ!